۲۶ آبان ۱۳۹۳ - ۱۱:۴۵
رهسپار قدیمی

ماجرای دست رد به احساس پدرانه در مقابل تکلیف

کد خبر : ۲۰۸۵۹۸
صراط: وبلاگ رهسپار قدیمی نوشت: ‏ اعزام نیرو به جبهه بود، کوله پشتیم را برداشتم و خواستم با پدر و مادرم خدا حافظی کنم،  آنها ‏اصرار می‌کردند که این بار نرو!  من گفتم  باید بروم. ‏

خواستم  دست پدرم  را ببوسم و از او خدا حافظی کنم، اما دستش را کشید و گفت من راضی ‏نیستم. رفتم خدمت مادرم که دستش را ببوسم ایشان هم حرف پدرم را تکرار کرد. ‏

من گفتم حضرت امام(ره) گفته موقعی که جبهه به نیرو نیاز دارد، رضایت پدر و مادر لازم ‏نیست؛ من خواستم که خدا حافظی کنم و شما نخواستید.‏

سرم را پایین انداختم و از منزل خارج شدم و رفتم به مسجد امام خمینی(ره) که محل تجمع ‏نیروهای اعزامی به جبهه بود؛ چند دقیقه‌ای نگذشت که پسر عمویم آمد و گفت پدر و مادرت ‏دارند گریه می‌کنند و می‌گویند علیرضا بدون خدا حافظی رفته!‏

گفتم من که به وظیفه‌ام عمل کردم، خودشان نخواستند. پسر عمویم گفت حالا بیا برویم منزل با ‏آنها خدا حافظی کن و برگرد.‏

با او روانه منزل شدم، تا پدرم مرا دید دستانش را باز کرد و مرا در آغوش گرفت و گریه کنان ‏گفت: من پدرم و از نظر عاطفه پدری راضی نیستم که به جبهه بروی، از طرفی هم می‌ترسم ‏فردای قیامت شرمنده امام حسین(ع) شوم.‏

مادرم هم مرا در آغوش گرفت و با حالت گریه حرف‌های پدرم را تکرار کرد و گفت می‌ترسم ‏فردای قیامت شرمنده حضرت زهرا(س) بشوم. برو پسرم خدا به همراهت. من هم بعد از این که ‏دست‌های پدر و مادرم را بوسیدم از آنها خدا حافظی کردم و راهی جبهه شدم.‏

پدر و مادر رزمندگانی که فرزندانشان در جبهه بودند خیلی زجر می‌کشیدند، زیرا احساس پدرانه ‏می‌گفت بمانید و نروید اما احساس تکلیف می‌گفت اگر بچه‌های ما نروند پس چه کسی به جبهه ‏برود.‏

از جمله ی آنها مرحومین پدر و مادرم بودند که در بعضی از عملیات‌ها من و دو برادرم هم ‏زمان در جبهه حضور داشتیم؛ امیدوارم خداوند به آنها اجر معنوی بالایی عنایت فرماید و با ‏اولیائش محشور گرداند و آنها هم بخاطر زجری که بهشان داده ایم ما را ببخشند.‏

راوی: برادر عزیزم حاج علیرضا زارع