۲۲ مهر ۱۳۹۴ - ۰۱:۰۸
با خاطرات رزمندگان

نوجوانی که در مقابل دیدگان‌مان سوخت!

این نوجوان، هر کار کرد کوله را از پشت خود درآورد نتوانست، و بچه‌ها تا رفتند او را کمک کنند، خرج‌ها مشتعل‌تر شدند و چند ثانیه نکشید که کل بدن او را آتش فرا گرفت، بادگیر پلاستیکی مزید بر علت شده بود.
کد خبر : ۲۶۳۰۱۱

صراط: خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دفاع مقدس همواره بخشی از جذاب‌ترین چهره آن سال‌ها را برای مخاطبان به تصویر می‌کشد، خاطرات و روایاتی که هر کلمه به کلمه آن می‌تواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند. در ادامه خاطراتی از چند رزمنده مازندرانی از نظرتان می‌گذرد.

* دارم به خواسته‌ام می‎رسم! 

علی‌همت گران می‌گوید: تیرماه سال 67 به گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه 25 کربلا مأموریت داده شد ظرف 48 ساعت خود را به خط پدافندی جزیره مجنون برساند، از 15 روز مرخصی فقط هشت روز آن سپری شده بود که پیام به ما رسید، از آنجا که دسترسی به همه نیروها در آن زمان مقدور نبود و تلفن هم این‌طور نبود که همه داشته باشند، فرمانده گردان فقط توانست دو گروهان را سازماندهی کند، از گروهان یک فقط بچه‌های ارکان آمده بودند و شدند یک دسته که شهید جهانبین جدا از این که معاون گردان بود، این دسته را نیز هدایت می‎کرد.

نیمه‌های شب همان روزی که به جزیره رفتیم، عراقی‌ها تک سنگینی را زدند که منجر به عقب‌نشینی نیروهای خط اول شد، ما که برای پشتیبانی از گردان‌های مسلم بن عقیل (ع) و مالک‌اشتر رفته بودیم، سخت غافل‌گیر شدیم، چرا که هنوز خستگی راه از تن‌مان در نرفته بود و فرماندهان گروهان و دسته‌های ما هم با این که غروب همان روزی که آمده بودیم، به شناسایی رفته بودند ولی کاملاً با منطقه آشنا نبودند.

 نوجوانی که در مقابل دیدگان‌مان سوخت! 

بعد از این که عراق تک زد، گروهان ما را برای پشتیبانی از گردان مالک‌اشتر به خط مقدم بردند ولی 500 متری خط، زمین‌گیر شدیم چرا که خط را عراقی‌ها گرفتند، جنگ سختی بین ما و عراقی‌ها صورت گرفت، بچه‌ها جانانه جنگیدند، ساعت 10 صبح بود که فرمانده گردان «محسن قربانی» به اتفاق چند نفر از بچه‌ها به ما پیوستند، طلبه شهید محمدحسن علیجان‌زاده هم همراه گروه آمده بود، آن‌وقت پیک گردان بود، از آنجا که بچه‌محل بودیم، خیلی خوشحال شدم، آقامحسن دستورات لازم را داد و رفت ولی محمدحسن پیش ما ماند، به او گفتم: «نمی‎خواهی بروی؟» گفت: «نه، می‎خواهم پیش شما بمانم.»

وقتی دستور عقب‌نشینی به ما داده شد، ما تو محاصره بودیم، شهید جهانبین گفت: «به هر قیمتی شده باید محاصره را بشکنیم و این کار با جنگ تن به تن بچه‌ها انجام شد، وقتی کمی‎ به عقب آمدیم با بی‌سیم به ما اطلاع دادند: «جاده توسط عراقی‌ها بسته شده شما باید از راه آب به عقب برگردید.» من و محمدحسن کنار هم بودیم، حرکت کردن داخل آب، با تجهیزات خیلی سخت بود، بعضی جاها عمق آب زیاد بود و ما با کل تجهیزات می‎بایست شنا کنیم.

محمدحسن خیلی خسته شد، احساس می‎کنم از نظر تنفسی کم آورد چرا که صبح، قبل از تک عراقی‌ها منطقه را شیمیایی زده بودند، گازهای شیمیایی روی بیشتر بچه‌ها اثر کرده بود، خودش را به خشکی کشاند، به او گفتم: «بیا برویم، عراقی‌ها دارند می‎آیند.» همان‌طور که با سختی نفس می‎کشید، به من گفت: «کاری به من نداشته باش، تو برو» گفتم: «مگر می‎شود من تو را تنها بگذارم؟» به عکس امام که روی سینه‌اش بود اشاره کرد و گفت: «تو را به جان امام برو، من احساس می‎کنم به آن چیزی که می‎خواستم برسم، دارم می‎رسم.»

* قولی که عمل شد

علی‌اکبر قلی‌زاده می‌گوید: در عملیات بدر ما چهار نفر از روستای قراخیل قائم‌شهر با هم بودیم، شهید میرزاعلی علیجان‌زاده، شهید جواد نوراللهی، رمضان آقاجانی و من، قبل از عملیات به هم دیگر قول دادیم که در صورت مجروح شدن و یا شهید شدن نگذاریم پیکرمان جا بماند.

عملیات بدر که در منطقه هورالعظیم اتفاق افتاد، به‌طور کامل پوشیده از آب و نیزار بود، تا یک یا دو کیلومتری مواضع دشمن قایق‌های موتوری ما را بردند، از آنجا به بعد با بلم به‌سوی پاسگاه ترابه حرکت کردیم.

 نوجوانی که در مقابل دیدگان‌مان سوخت!

پارو زدن کار خیلی سخت و طاقت‌فرسایی است، به هر زحمت که بود خود را به پاسگاه رساندیم، جنگ خیلی سختی درگرفت و بچه‌ها توانستند با جنگ تن به تن پاسگاه ترابه را به تسخیر خود درآورند.

وقتی پاسگاه فتح شد، میرزاعلی مجروح سختی شد، همان لحظه به فکر انتقال او به عقب افتادیم، خیلی نگران حال او بودیم، با کمک‌های اولیه که داشتیم، زخم‌هایش را بستیم، طولی نکشید مورد حمله هوایی دشمن قرار گرفتیم، در این حمله میرزاعلی دوباره مورد اصابت ترکش قرار گرفت که این‌بار منجر به شهادتش شد.

ما سه نفر با اندوه فراوان پیکرش را به داخل قایق گذاشتیم، به‌یاد قول‌مان افتادیم، باورمان نمی‎شد که به این زودی داریم به قول‌مان عمل می‎کنیم، من هم در همان عملیات مجروح شدم و بچه‌ها ما را نیز به عقب انتقال دادند.

* نوجوانی که در مقابل دیدگان‌مان سوخت!

محمدابراهیم علیجان‌زاده می‌گوید: چهارمین روز عملیات والفجر هشت بود، بچه‌ها گرسنه و تشنه به پاتک‌های دشمن پاسخ می‎دادند، راستش را بخواهید دیگر نایی برای حرکت کردن نداشتیم، موضوع را به فرماندهی اطلاع دادیم و گفتیم با این وضعیت قوای جسمانی ما کم می‎شود و نمی‎توانیم در مقابل پاتک‌های دشمن پایداری کنیم، فرمانده دو نفر از موتورسوارها را ماموریت داد، به هر قیمتی شده بروند مقداری آب و غذا تهیه کنند.

یک ساعت نکشید که دو موتورسوار با چهار 20 لیتری آب و مقداری برنج که داخل نایلون فریزر بود، رسیدند، بچه‌ها خیلی خوشحال شدند، با همان دستان کثیف و سر و صورت نشسته به جان نایلون‌های برنج افتادیم، با وجود این که برنج بدون خورشت بود ولی هنوز مزه آن را حس می‎کنم.

 نوجوانی که در مقابل دیدگان‌مان سوخت!

بعد از خوردن غذا به ما ماموریت داده شد برای تثبیت منطقه‌ای به آن جا اعزام شویم، وقتی ستون به حرکت درآمد، چند گلوله میان بچه‌ها افتاد، یعقوبی که از برو بچه‌های آملی بود، همان لحظه شهید شد، یک پسر بچه‌ای بود که اسم و رسمش را به یاد ندارم، خودش می‎گفت دست به شناسنامه برد و تاریخ تولدش را تغییر داد تا به جبهه آمد، متاسفانه یکی از ترکش‌ها به کوله آرپی‌جی‌اش اصابت می‎کند، به‌طوری که خرج آرپی‌جی آن آتش می‎گیرد.

این نوجوان، هر کار کرد کوله را از پشت خود درآورد نتوانست، و بچه‌ها تا رفتند او را کمک کنند، خرج‌ها مشتعل‌تر شدند و چند ثانیه نکشید که کل بدن او را آتش فرا گرفت، بادگیر پلاستیکی مزید بر علت شده بود، یکی از تلخ‌ترین خاطرات 20 ماه حضور در جبهه، همین اتفاق بود که هنوز آن را در مقابل دیدگانم می‎بینم و ضجه‌های معصومانه آن نوجوان هنوز در گوشم طنین‌انداز است.

منبع: فارس