۰۵ تير ۱۳۹۵ - ۱۰:۰۳

زخم‌هایی به عمق رنج زندگی +تصاویر

پیرمرد چشم به بارگاه رضوی دوخته است، شاید به‌خاطر سوی اندک چشمانش نتواند به خوبی گنبد نورانی حرم را ببیند اما در دل می‌تواند رأفت امام هشتم را حس کند تا برای بی‌پناهی‌اش ضامن باشد.
کد خبر : ۳۰۷۱۵۰
صراط: پیرمرد چشم به بارگاه رضوی دوخته است، شاید به‌خاطر سوی اندک چشمانش نتواند به خوبی گنبد نورانی حرم را ببیند اما در دل می‌تواند رأفت امام هشتم را حس کند تا برای بی‌پناهی‌اش ضامن باشد.

به گزارش مهر، سقفش از پارچه و پلاستیک است و ستون‌هایش از چند تکه آهن قدیمی که تابلوی «کارگران مشغول کارند» بر روی آن نصب شده است! دیگر سوی سقف هم به آهن‌های اطراف یک پروژه ساختمانی گرفته خورده است.

این آلونک اگر چه چهار دیواری ندارد اما سقفی دارد از جنس پارچه و پلاستیک که تنها سهم پیرمرد از دنیای قشنگ ما است، کار خودش نیست این خانه‌سازی، حتما اطرافیان به او کمکی کرده‌اند که تا این سرپناه پلاستیکی را برای خودش دست‌وپا کند، کسی چه می‌داند.

 شاید سن و سال تو قد ندهد به آن دورترها، به ۸۰ سال پیش یک پیرمرد، باز هم کسی چه می‌داند اما همه اهالی می‌گویند از زمانی که یادشان می‌آید، او همین اطراف بوده، در ابتدا میهمان خانه‌ یکی از خیران بوده و پس از آن که این خانه در طرح نوسازی تخریب شده، میهمان زمین و آسمان شده است، درست در جوار بارگاه امام رضا(ع).

نمی‌دانی آفتاب صورتش را این چنین سیاه کرده یا روزگار، اما هرچه هست انگار زورش آنقدرها بوده که حاج حسن را سال‌های سال همین‌جا نگه داشته است. ریش و موهای سپیدش، تضاد عجیبی را با سیاهی چهره‌اش ایجاد کرده و رنگ درد، در لابه‌لای تک تک چین و چروک‌های صورتش نمایان است. در کنارش یک فلاسک چای و چند بطری خالی آب وجود دارد که درست معلوم نیست مال چه زمانی هستند.

پیرمرد سال‌هاست که شب و روز میهمان کوچه است اما نه، بهتر است او را میزبان کوچه و اهالی و کسبه بخوانی چون سال‌هاست که با زمین و دیوارهای این کوچه خو گرفته و میزبان نگاه دلسوزانه رهگذران است، آنانی که از کنارش می‌گذرند و تنها برای چند ثانیه به حاج حسنمان فکر می‌کنند و ممکن است برای همیشه از خاطر ببرند که چنین کسی را در چنین وضعی و در فاصله اندکی از بارگاه رضوی دیده‌اند.

کوچه آستانه‌پرست

پیدا کردنش آنقدرها هم که فکر می‌کنی ساده نیست، تنها نشانی که از او داری بی‌نام و نشان بودنش است و چه نشانی معتبری! گفته‌اند در کوچه پس کوچه‌های اطراف حرم امام رضا(ع) شب و روز می گذراند و حالا برای یافتن او تنها با یک عکس، قدم برمی‌داری به سوی کوچه آستانه‌پرست...

شاید بهترین راه آن باشد که بروی به سراغ کلانتری محل، بله کلانتری حتما سراغی از او دارد، عکس به‌دست به سوی سربازی می‌روی و می‌گویی این پیرمرد را می‌شناسید؟ عکس را می‌گیرد و نگاهی می‌اندازد و پیش از پاسخ به سوال تو، نام و نشانت را می‌خواهد و تو پاسخ می‌دهی در جستجوی شخصی بی‌نام‌ونشان هستم، بی‌هیچ نسبتی.

 نه، انگار او هم پیرمرد را نمی‌شناسد پس باید همچنان جستجو کنی.

می‌گویند قسمت که باشد، همه چیز خودبه‌خود روبراه می‎شود و امروز انگار قسمت به تو نیز رو کرده است و حالا فقط می‌توان سکوت کرد. هنوز چند قدمی از کلانتری دور نشده‌ای که تصویری زنده شبیه عکسی که در دست داری درست در مقابلت نمایان می‌شود و انگار، او تو را پیدا کرده است... .

حالا نزدیک ظهر است و صدای اذان شنیده می‌شود، رهگذران که اکثرشان زائران غیرایرانی هستند با عجله به سوی حرم رضوی رهسپار می‌شوند تا نماز را در جوار امام رحمت بخوانند اما این عجله سبب نمی‌شود بین راه چشمشان به پیرمرد آن هم با چنین وضعیت نابسامانی نیفتد و دقیقه‌ای مکث نکنند.

حالا که او را یافته‌ای باید چند لحظه‌ای تأمل ‌کنی چون نمی‌دانی حاضر است با تو سخن بگوید یا نه، آرام و آهسته به سویش قدم برمی‌داری.

فقط چند قدم مانده است اما برای یک لحظه متوقف می‌شوی، بوی مشمئزکننده‌ای قدم‌هایت را سست می‌کند، تحمل این بوی نامطبوع سخت است اما می‌ارزد به همکلام شدن با مجاورنشین امام رضا(ع).

در کنار حاج حسن

حالا فهمیده‌ای که نام آن پیرمرد «حاج حسن» است، این را نوجوانی از اهالی محل به هنگام جستجو به تو گفته است.

نزدیک خانه حاج حسن شده‌ای و نیز متوجه حضور تو، پیرمرد به سویت برمی‌گردد و نگاهی می‌اندازدت، حتما گمان می‌کند تو هم یکی از آن صدها نفری هستی که در طول روز می‌بیند و و تنها میزبان نگاه ترحم‌انگیزشان است.

واقعا نمی‌دانی چه نامی بر روی محل زندگی او بگذاری، پاهای حاج حسن هم همین کنار است. ویلچرش. او را درست در کنار درب ورودی خانه‌اش پارک کرده است.

بر روی زیرانداز کهنه و پارچه‌ای خانه حاج حسن و درست در مقابلش می‌نشینی.

 از او می‌پرسی پدرجان شما اینجا چه می‌کنی؟

زندگی! می‌گوید زندگی می‌کنم و اینجا خانه من است.

از کی به اینجا آمده‌ای؟

خانه‌ام همیشه اینجا بوده است...

پاسخ‌هایش کمی گنگ است، اما می‌توانی متوجه شوی مدت زیادی است که در این مکان روزگار می‌گذراند و خانواده‌ای ندارد.

می‌گویی پدرجان اینجا مکان مناسبی برای زندگی کردن نیست، بیمار به نظر می‌رسی و پای رفتنت ویلچر است.

خدا هست...

 انگار هیچ اعتراضی نسبت به وضعیت زندگی‌اش ندارد و هر چه می‌پرسی، پاسخش تنها شکر خداست. حاج حسن فقط خدا را شکر می‌کند و می‌گوید از وضعیتش هیچ شکایتی ندارد، چند بار تکرار می‌کند چیز خاصی نیست و زندگی من همین است، اما حالا تو در نگاهش ترسی می‌بینی و هرچه می‌کنی، علتش را در نمی‌یابی.

کسی به حاج حسن توجه نمی‌کند

هنوز مدت زیادی از حضورت در خانه حاج حسن نگذشته که یکی از کسبه محل با پارچ آب سرد به سراغ پیرمرد می‌آید و به او خوش‌وبشی می‌کند و وقتی می‌فهمد برای چه مهمان خانه حاج حسن شده‌ای، از حضورت استقبال می‌کند و از روزگار پیرمرد مجاورنشین بیشتر می‌گوید:

از زمانی که به خاطر دارم حاج حسن در همین مکان بوده، او هیچ‌وقت ازدواج نکرده و اکنون ۸۰ سال عمر دارد، تا به حال پیگیرهای فراوانی برای رسیدگی به وضعیت حاج حسن توسط اهالی محل صورت گرفته اما هیچ نتیجه‌ای در برنداشته است.

او ادامه می‌دهد: خانه سبز، بهزیستی، شهرداری و گشت آسیب‌های اجتماعی که هر روز از این مکان می‌گذرد، وضعیت پیرمرد را می‌دانند اما تاکنون اقدام خاصی برای او انجام نشده است.

حالا یکی دیگر از کسبه محل نیز به این جمع می‌پیوندد و عنوان می‌کند: بهزیستی از وضعیت حاج حسن مطلع است اما می‌گوید برای بردن و نگهداری از او بودجه ندارد، پاسگاهی هم که در همین نزدیکی است، یک شب حاج حسن را برد و فردایش او را در همین مکان رها کرد، خانه سالمندان هم که مبلغی خارج از توان کسبه برای نگهداری از او دریافت می‌کند.

همسایه‌ها می‌گویند حاج حسن پولی ندارد که بتواند هزینه خانه سالمندان را پرداخت کند، او در مجاورت حرم مطهر امام رضا(ع) روزگار می‌گذراند اما کسی به او توجهی ندارد.

اهالی محل که حالا تعدادشان هر لحظه زیادتر می‌شود، می‌گویند تا پیش از زمین‌گیر شدن حاج حسن کارهای نظافتش را انجام می‌دادند اما اکنون با این وضعیت کار زیادی نمی‌توانند برایش انجام دهند چون دستش شکسته، از کمر فلج است، بدنش کاملا ضعیف و شکننده شده و با کوچکترین حرکتی ممکن است اتفاق بدتری برایش بیفتد.

 اهالی مهربان اما ویلچری برای او تهیه کرده‌اند که از دست سارقان در امان نیست و تا به‌حال چندین بار مورد سرقت قرار گرفته است، آنها به عنوان آخرین چاره، استشهادی را تهیه کرده‌اند تا شاید این‌بار بتوانند شرایط زندگی حاج حسن را تغییر دهند.

پیرمرد که حواسش انگار به گفتگوی اهالی محل است، صدایت می‌زند، حالا دوباره برمی‌گردی به سوی حاج حسن و در کنارش می نشینی، او دستانش را نشانت می‌دهد، سراسر زخم است و درد. زخم‌های دست‌ این پیرمرد مجاورنشین شاید نشانی باشد از زخم‌های عمیق زندگی او.

چاره ای نیست، مردم، کسبه و زوار حرم مطهر گهگاهی به او کمک می‌کنند اما اینها کافی نیست. حاج حسن سرپناهی امن می‌خواهد، جایی که از باد و باران و آفتاب در امان باشد و تکه‌ای نان برای خوردن داشته باشد تا گرسنگی، ضعف بدنی‌اش را بیشتر نکند، پزشکی می‌خواهد که چاره‌ای برای دردهای داشته باشد و اینها در شهر امام رئوف، ناممکن نیست.

پیرمرد، هنوز امیدوار، چشم به بارگاه رضوی دوخته است، شاید به خاطر سوی اندک چشمانش نتواند به خوبی گنبد و گلدسته نورانی حرم را ببیند اما در دل می‌تواند رأفت امام هشتم را حس کند تا ضامنی باشد برای بی‌پناهی‌اش.

ای کاش تنها متراژ اندکی از آن همه سوئیت‌ و اتاق خالی اطراف حرم رضوی، سهم حاج حسن بود.