۰۷ تير ۱۳۹۵ - ۰۷:۱۱
گفت‌و‌گو با منصور نورایی؛

پیکرم را به معراج بردند!

"منصور نورایی" از مداحان و ذاکران اهل بیت(ع) است که رزمندگان دوران دفاع مقدس با نواها و نوحه‌خوانی‌های او آشنا هستند خاطرات جالبی از دوران حضورش در جبهه های نبرد حق علیه باطل نقل کرده است.
کد خبر : ۳۰۷۴۲۰
پیکرم را به معراج بردند!
صراط: "منصور نورایی" از مداحان و ذاکران اهل بیت(ع) است که رزمندگان دوران دفاع مقدس با نواها و نوحه‌خوانی‌های او آشنا هستند. او پس از عملیات الی بیت المقدس همراه با قوای محمد رسول الله(ص) به سوریه و لبنان اعزام شد و چند ماه برای انجام کارهای اطلاعاتی و فرهنگی در لبنان حضور داشت و سرانجام بر اثر بیماری تیفوئید به ایران بازگردانده می‌شود. در ادامه خاطرات شنیدنی این ذاکر اهل بیت(ع) از دوران دفاع مقدس را در گفت‌و‌گوی زیر می‌خوانید:

پس از آنکه از لبنان برگشتید به کجا رفتید؟

نورایی: پس از سپری کردن دوره درمانی به سپاه منطقه 10 مراجعه کردم که به لبنان برگردم اما شهید سلمان طرقی و شهید رستگار گفتند که دستور داده‌اند تا ما با جبهه برویم، لذا به لشکر 27 محمد رسول الله(ص) رفتم و قائم مقام تبلیغات لشکر شدم. نخستین عملیاتی که با بازگشت به لشکر در آن شرکت کردم، عملیات زین العابدین(ع) بود. در آن عملیات چند بار تا دم شهادت رفتم. یک بار بهمن نوری در این عملیات من را از زیر پلیتی که موشک خورده بود بیرون کشید.

دو سه ماه بعد و در بهمن سال 61 در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کردم. در این عملیات در سه نوبت مجروح شدم، ابتدا پای راست و پیشانیم زخمی شد، سپس پای چپ و زانویم ناقص شد و در نهایت با اصابت ترکش‌های خمپاره‌ای به شکم و زیرشکمم از هوش رفتم و فشار خونم به پایین تر از 4 رسید. وقتی وضعیت من را دیده بودند، من را در نایلون گذاشته بودند و به معراج الشهدا بردند. وقتی نایلون عرق کرد، متوجه شدند که من زنده‌ام.

در بیمارستان بقایی، دو دقیقه‌ای به هوش آمدم. دیدم یکی، لباس‌هایم را از تنم بیرون می‌آورد تا من را به اتاق عمل ببرند یا بستری کنند. فقط به یاد دارم که به آن فرد گفتم: این لباس پاسداری است مراقب باش به دست منافقین نیفتد و پس از چند روز در بیمارستانی در مشهد به هوش آمدم.

پپس از گذراندن دوره درمانی چه زمانی توانستید دوباره در عملیات‌ها شرکت کنید؟

نورایی: چند وقتی ویلچرنشین بودم و به دلیل ضربه‌ای که زانوهایم خورده بود، نمی‌توانستم آن‌ها را به خوبی خم کنم. پزشک معالجم گفت هر وقت که زانوهایت خوب بشود و بتوانی 200 بار با وزنه پاهایت را بالا و پایین کنی مرخص هستی. این کار را انجام دادم اما درد بسیاری را متحمل شدم و با عصا به لشکر که در منطقه عملیاتی والفجر 1 مستقر بود، رفتم. فعالیتم این بود که برای رزمنده‌ها روضه و نوحه می‌خواندم. پس از آن قائم مقام تبلیغات جبهه و جنگ سپاه منطقه 10 شدم. آن وقت بهروز اثباتی مسئول تبلیغات سپاه منطقه 10 بود.

در عملیات والفجر 2 که علی موحددانش به شهادت رسید در عملیات حضور نداشتم اما در منطقه عملیاتی بودم.

چه زمانی وارد واحد تخریب شدید؟

نورایی: از سوریه با جعفر جهروتی زاده رفیق شدم. این رفاقت موجب شد که با دیگر تخریب چی‌ها هم دوست شوم. آن وقتی هم که در تبلیغات لشکر مسئولیت داشتم، بیشتر وقت خود را در تخریب می‌گذراندم. شهید محسن دین شعاری از دوستان من در تخریب بود. من و محسن همزمان وارد سپاه شدیم و خاطرات بسیاری از او دارم.

در عملیات والفجر 4 که در ارتفاعات کانی مانگا اجرا شد، از سوی تبلیغات به منطقه رفتم و وقتی به منطقه رفتم از حاج همت فرمانده لشکر اجازه خواستم تا در عملیات شرکت کنم. آنجا در کنار نیروهای تخریب بودم.

در عملیات خیبر که زمستان سال 1362 برگزار شد نیز در واحد تبلیغات سپاه منطقه 10 بودم. اجازه نمی‌دادند که با نیروها وارد خط شوم. به حاج همت گفتم، حاجی من باید بروم اما موافقت نمی‌کرد. به کارور و منصور امینی گفتم شما بروید به همت بگویید که من می‌توانم در عملیات شرکت کنم. اصرار او هم فایده‌ای نداشت. آخر سر به حاج همت گفتم: حاجی اگر اجازه ندهی بروم، دق می‌کنم. در نهایت به همراه نیروها وارد عملیات و در آن عملیات هم مجروح شدم.

خاطره‌ای است در رابطه با این که خبر شهادت شما را به خانواده‌تان می‌دهند، در این خصوص بفرمایید ممنون می‌شویم.

نورایی: در عملیات کربلای 5، وقتی مجروح شدم و به هوش آمدم به عقب برنگشتم و چون نبرد سختی در گرفته بود، در خط ماندم. اسمم را نوشته بودم تا به گردان پدافندی بروم و آرپی جی زن بشوم. این گردان، نیروهای ستادی بودند. گردان خواست راه بیافتد که یکی از دوستان به من گفت: شما نرو. گفتم: چرا؟ گفت: حاج محمد(کوثری) گفته شما باید برگردید تهران! گفتم: چرا؟ گفت: هیچی! شایعه شهادتت در تهران پخش شده است و مهیای برگزاری مراسم ختمت هستند. و من به تهران آمدم. ساعت 12 شب به تهران رسیدم. آن شب برف می‌بارید. خانه‌مان پشت کاخ نیاوران بود. تا چهارراه شهید بهشتی آمدم اما برای رفتن به خانه در آن شب برفی ماشینی گیر نمی‌آمد. تلفنی گیر آوردم و به خانه زنگ زدم. برادرم گوشی را برداشت. گفتم: من منصورم. گفت: اذیت نکن. برادر ما شهید شده است. گفتم: جدی میگم من منصورم. گوشی رو به همسرم بده. وقتی فهمید که واقعاً خودم هستم، گفت خانمت حالش بد بود و برای زایمان او را به بیمارستان بردند. سپس مادرم گوشی را برداشت و گفتم: مادر جان الان برف سنگین و وسیله‌ای برای آمدن به آنجا گیر نمی‌آید، فردا صبح در خانه‌ام.

چگونه خبر شهادتتان منتشر شده بود؟

نورایی: ما با یک گردان تخریب به پشت دژ رفته بودیم و آماده بودیم تا مین تعجیلی بریزیم. مین تعجیلی به این صورت است که چاشنی‌های مین‌های واکسی و گوجه‌ای را ترکیب می‌کنند و مانند بذر می‌پاشند که وقتی دشمن حمله می‌کند با برخورد به آن‌ها عقب نشینی کند. منتظر بودیم تا این مین‌ها را بپاشیم و سپس همراه با نیروهای ستادی به گردان پدافندی بروم. به ما بی سیم زدند که حرکت کنید. در مسیر حرکت دو گلوله کاتیوشا بین ما اصابت کرد و بیشتر نیروها به شهادت رسیدند. بهمن نوری در آنجا به شهادت رسید. صحنه بسیار عجیب و دلخراشی بود. من در آنجا به صورت سطحی مجروح شدم اما از هوش رفتم. چون از هوش رفته بودم و به عقب برنگشته بودم، خبر شهادتم را به خانواده داده بودند اما مجروحیتم به گونه‌ای نبود که به عقب برگردم.

پس از عملیات کربلای 5 در چه عملیات‌هایی شرکت کردید؟

نورایی: در عملیات نصر 4 در دوپازا شرکت کردم. در نصر 7 و بیت المقدس 2 نیز حضور داشتم. در آن عملیات‌ها من مسئول ستاد اطلاعات عملیات لشکر 27 بودم. پس از عملیات نصر 4 به تیپ 313 حر رفتم و سپس آن وقتی که قرار بود لشکر حضرت زهرا(س) به فرماندهی حسین الله کرم شکل بگیرد، به آنجا رفتم و فرمانده یکی از گردان‌ها شدم. در ادامه به دلیل مشکلی که در بحث نیروی انسانی و پشتیبانی بود، این لشکر در لشکر 27 ادغام شد. آن‌هایی که با حسین الله کرم بودیم به رسته اطلاعات لشکر رفتیم.

چرا به اطلاعات رفتید؟

نورایی: چون این نیروها قبلا در تیپ 313 حر بودند و آن تیپ یک تیپ اطلاعاتی بود. این تیپ ابتدا شهید سیدحسین حسینی فرمانده‌اش بود و سپس حسین الله کرم فرمانده‌اش شد.

شما جایی به عکسی اشاره کردید که یک نوجوان پیش نماز ایستاده و تعدادی ارتشی و یک روحانی به او اقتدا کرده‌اند، آن نوجوان کیست؟

نورایی: آن نوجوان هم محله‌ای ما و شهید علی پرویز بود. او دو سال از من کوچکتر و متولد سال 1340 بود. او نوجوانی بسیار متدین و پاک بود. سرباز بود و بس که پاک و متقی بود او را به عنوان پیش نماز جلو می‌ایستاندند. مسئول عقیدتی سیاسی آن یگان وقتی دید، نیروها به شدت به او علاقه دارند خود نیز پشت سر او به نماز می‌ایستاد. من هر وقت او را می‌دیدم، در حال ذکر گفتن بود.


منبع: دفاع پرس