۰۳ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۵:۲۱

همکار خلخالی: هویدا اعدام شد از پشت سر تیر نخورد

همکار شیخ صادق خلخالی در دادگاه انقلاب گفت: هویدا از پشت‌سر تیر نخورد او هم مثل بقیه اعدام شد. روز محاکمه وقتی مرحوم خلخالی آمد، هویدا بلند شد و شهادتین گفت، یعنی من مسلمان هستم، در حالی که همه می‌دانستند او بهایی است.
کد خبر : ۳۵۰۵۸۰

صراط: فارس نوشت: حاج اسدالله صفا از اعضای دیرین جمعیت فدائیان اسلام و بعدها نیز از فعالان نهضت امام خمینی بوده است. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل دادگاه‌های انقلاب به دستور امام خمینی،با مرحوم آیت الله حاج شیخ صادق خلخالی همکاری نزدیک داشت و از محاکمات این دادگاه‌ها خاطراتی شنیدنی دارد. شمه‌ای از این خاطره ها، در گفت و شنود پیش روی آمده است.امید آنکه تاریخ پژوهان انقلاب را مفید ومقبول افتد.

*این روزها مصادف است با سالروز صدور فرمان امام خمینی مبنی بر تشکیل دادگاههای انقلاب.با توجه به همکاری نزدیک جنابعالی با مرحوم آیت الله خلخالی، در آغاز مناسب است که بفرمایید از چه مقطعی  با ایشان  آشنا و چه شد پس از پیروزی انقلاب با ایشان همکار شدید؟

خدمت شما عرض کنم که در دوران فعالیت فدائیان اسلام، بنده در این جمعیت عضویت داشتم. در برخی اوقات و هفته‌ها،شهید نواب صفوی و شهید سید عبدالحسین واحدی در مسجد امام حسن عسکری(ع) قم سخنرانی می‌کردند. مرحوم آقای خلخالی- که در آن روزها طلبه بود- به‌ شدت به مرحوم نواب علاقه داشت.

من در آنجا با او آشنا شدم و سلام و علیک داشتیم. بعدها و همزمان با آغاز نهضت اسلامی، دائماً او را به جاهای مختلف تبعید می‌کردند. یک بار که به رودبار تبعید شده بود، همراه چند نفر از رفقا به ملاقاتش رفتیم و برایش خوار و بار و وسیله بردیم. بعدها هم که از تبعید آمد، راحت به خانه ما رفت و آمد داشت. بعد از انقلاب کمکِ شهید حاج مهدی عراقی و حاج اکبر پوراستاد بودم که یک روز مرحوم خلخالی به من پیشنهاد داد کمکش کنم. دلم می‌خواست درآن شرایط بتوانم خدمتی کنم.

*ظاهرا شما خاطرات جالبی از روزهای اقامت حضرت امام در مدارس رفاه و علوی دارید؟ شنیدن آنها در این بخش از گفت وگو برای ما مغتنم است؟

جالب‌ترین خاطره این است که هنوز بختیار سر کار بود و یک روز امام به حاج مهدی عراقی فرمودند: «می‌خواهم برای زیارت به شاه عبدالعظیم بروم». حاج مهدی سعی کرد سه چهار ماشین فراهم کند و امام را با محافظ ببرد و این کار قدری طول کشید. یک وقت دیدیم امام راه افتاده‌اند که اگر وسیله نیست، می‌روم سر خیابان و تاکسی سوار می‌شوم و واقعاً هم داشتند این کار را می‌کردند! ما سریع دست به کار شدیم و آقا را به زیارت بردیم.

*برخورد امام با محاکمات و اعدام‌های دادگاه انقلاب چگونه بود؟

مرحوم خلخالی مدام به امام گزارش می‌داد و امام دائماً توصیه می‌کردند:« دقیق باشید و البته و در عین حال، از چیزی هم نترسید». امام در اجرای حدود اسلام، ذره‌ای تردید به خود راه نمی‌دادند و از کسانی هم که به آنها مسئولیتی می‌سپردند همین توقع را داشتند. قبلاً مرحوم نواب را دیده بودم که با نهایت شجاعت و صلابت فریاد می‌زد: «ای پسر پهلوی! بالاخره یک روز همه شما را به درک واصل می‌کنیم!». امام از شجاعتی به مراتب بالاتر برخوردار بودند و وقتی به حقیقتی می‌رسیدند، لحظه‌ای در اجرای آن تردید نمی‌کردند، از جمله در روز 21 بهمن سال 1357 بختیار حکومت نظامی برقرار کرد و امام با قاطعیت دستور دادند مردم به خیابان‌ها بریزند و حکومت نظامی را از بین ببرند. اگر صراحت، صلابت و شجاعت امام نبود، امکان نداشت ریشه‌های فاسد حکومت پهلوی از این کشور کنده شود.

*در روزهای اول در مدرسه رفاه، اعدام‌هایی صورت می‌گرفت. برخوردحضرت امام با این اعدام‌ها چگونه بود؟

در شب اول، مرحوم خلخالی پس از محاکمه، می‌خواست 30 نفر را روی پشت‌بام ببرد و اعدام کند که یک نفر رفت و این خبر را به امام داد. امام بلافاصله شهید عراقی و مرحوم خلخالی را احضار کردند و فرمودند: «قصد ندارید در حکم اینها تجدید نظر کنید؟» مرحوم خلخالی گفت: «اگر صد دفعه دیگر هم آنها را محاکمه کنم، کمتر از اعدام حکم نخواهم داد!» قرار شد آن شب تعداد اعدامی ها کمتر شودو اگر نظر آقای خلخالی همچنان بر اعدام آن عده بود،بعدها و به مرور این کار انجام شود. بعد از مدتی،22 نفراز متهمان باقی مانده بودند که شهید رجایی نزد امام رفت و گفت:« موقع ثبت‌نام دانش‌آموزان است و باید مدرسه را تمیز کنند، لذا بهتر است برنامه دادگاه‌ها از این مدرسه به جای دیگری منتقل شود». مرحوم خلخالی به من مأموریت داد بروم و ببینم زندان قصر چه وضعی دارد. همراه با شهید عراقی و آقای موحدی رفتیم و دیدیم آنجا را آتش زده‌اند و همه چیز سوخته است! پرونده خودم و حاج مهدی عراقی را در بین پرونده‌های سوخته پیدا کردم و به او دادم.

*دستگیری عوامل رژیم پهلوی چگونه صورت می‌گرفت؟

مردم آنها را می‌گرفتند و اوایل به مدرسه رفاه و بعد هم زندان قصر می‌آوردند و به من تحویل می‌دادند. آدم‌های ذلیل و بدبختی بودند، در حالی که در زمان شاه وقتی بچه‌های ما را به زندان می‌بردند، مثل شیر بودند. یادم هست در روزهای اول، نصیری را با سر و کله شکسته آوردند و تحویل دادند! مثل بچه‌های کوچک التماس می‌کرد:« بی‌گناه هستم و هر کاری که کردم به دستور شاه بود!». در بین دستگیرشده‌ها فقط یک نفر بود که پای حرف خودش ایستاد و تا لحظه آخر التماس نکرد و او هم رحیمی بود. او تا لحظه اعدام فکر می‌کرد اوضاع برمی‌گردد و فقط در آن لحظه بود که خودش را باخت!

*ظاهرا شما در زندان با هویدا هم گفت وگوهایی داشتید. از وضعیت او در روزهای آخر عمرش بگویید؟

امام فرموده بودند:«کسی به هیچ‌وجه حق توهین به متهمان را ندارد و فقط طبق حکم شرع محاکمه‌شان کنید». هنوز در مدرسه رفاه بودیم که هویدا را آوردند. ما همان غذایی را به دستگیرشده‌ها می‌دادیم، که برای امام و بقیه می‌بردیم. بعد هم هویدا و عده‌ای دیگر را به زندان قصر بردیم و او را در انفرادی انداختیم. یک بار برای بازدید رفتم و دیدم دارد کتاب می‌خواند. مرا که دید گفت: «اینجا خیلی تنگ و تاریک است، بگویید قدری مرا به محوطه ببرند و بگردانند!». گفتم: «مرد حسابی! اینجا را شما ساختید، نه ما! ما چندین و چند سال، با دستبند و پابند در همین سلول‌ها سر کردیم، چطور برای ما به جرم اینکه مسلمان بودیم خوب بود، برای شما بد است؟» ناله و فریاد کرد که: «خدا نصیری را لعنت کند که این کارها را می‌کرد و گردن من و شاه می‌انداخت!». گفتم: «یعنی تو سیزده سال نخست‌وزیر این مملکت بودی و از هیچ‌کدام از بلاهایی که سر مردم می‌آمد، خبر نداشتی؟ مگر می‌شود؟» پرسید: «واقعاً در این سیزده سال هیچ کاری برای مملکت نشد؟ آب ندادیم؟ برق ندادیم؟ آسفالت نکردیم؟» گفتم: «مرد حسابی! روزگاری افریقایی‌ها آدم‌ها را کباب می کردند و می‌خوردند، امروز آنها هم فانتوم دارند، این شندرغاز پیشرفت جبر زمانه است،به تو ربطی ندارد!» کلی بحث کردیم و آخر سر گفت: «نمی‌گذاشتند کار کنیم!» خلاصه آن‌قدر آه و ناله کرد که به بچه‌ها گفتم: بگذارند روزی یک ساعت در محوطه بگردد، ولی آنجا هم آن‌قدر نق زد که بالاخره یک روز کفر یکی از بچه‌ها در آمد و لوله تفنگش را در باغچه گذاشت و شلیک کرد و هویدا هم از بس شجاع بود، درجا غش کرد!

همکار خلخالی: هویدا اعدام شد از پشت سر تیر نخورد

*جریان محاکمه و اعدام هویدا چگونه بود؟ می‌گفتند او را از پشت سر زده اند...

بیخود می‌گویند. او هم مثل بقیه اعدام شد. روز محاکمه وقتی مرحوم خلخالی آمد، هویدا بلند شد و شهادتین گفت، یعنی من مسلمان هستم، در حالی که همه می‌دانستند او بهایی است. مرحوم خلخالی گفت: «در این دادگاه کسی را به خاطر دینش محاکمه نمی‌کنند، اتهام تو جنایاتی است که در طی سیزده سال نخست‌وزیری انجام داده‌ای!» یک ساعت و نیم به او مهلت دفاع دادند. وقتی حکم اعدامش را خواندند، التماس کرد او را نکشند، چون اطلاعات خوبی دارد که می‌تواند بدهد! مرحوم خلخالی گفت: «خودت و اطلاعاتت بروید به آن دنیا!»

*برخی دیگر ادعا کرده اند به هویدا اجازه ملاقات با کسی داده نشد. او واقعاملاقات کننده نداشت؟

هویدا خودش می‌گفت: کسی را ندارم! و حتی نخواست با مادرش هم ملاقات کند. خیلی‌ها سعی کردند با این استدلال که او حرف برای گفتن زیاد دارد، زنده نگهش دارند و جلوی اعدامش را بگیرند.

*از حال و روز ناجی فرماندار اصفهان، و حسینی شکنجه‌گر ساواک برایمان بگویید؟ وضعیت آنها را در آن روزها چگونه دیدید؟

ناجی را همان شب اول اعدام کردیم. گریه می‌کرد و می‌گفت: به او دستور داده بودند که شده 50 هزار نفر را در اصفهان بکشد، ولی اوضاع را آرام کند! مرحوم خلخالی به او می‌گفت:«تو خودت با تانک به مردم و خانه‌هایشان حمله و آنها را قتل عام کردی». او هم مثل نصیری و هویدا می‌گفت: هر کاری که کرده به دستور ما فوق بوده است!

حسینی هم که برای خودش غولی بود! دو متر و ده سانت قد داشت و هیکل و دست‌هایش خوفناک بودند. موقعی که شنید مردم دارند مزدوران شاه را دستگیر می‌کنند و تحویل می‌دهند، به سر خودش شلیک کرد، ولی نمرد و او را از بیمارستان به بهداری زندان قصر تحویل دادند. در رژیم شاه به او لقب پنجه طلایی داده بودند، چون کافی بود گردن یک نفر را بچسبد تا طرف درجا خفه شود! به بهداری رفتم و دیدم دو تا از بچه‌ها مراقبش هستند. زنش را هم دستگیر کرده بودند و به زندان زنان برده بودیم و دائماً گریه و ناله می‌کرد که:شوهرش به بچه مسلمان‌ها کاری نداشت و آدم معتقدی است! یک روز یکی از بچه‌ها آمد و گفت: حسینی به آنها حمله کرده است! مرحوم خلخالی دستور داد بلافاصله اعدامش کنند و شرّش را بکَنند! زنش را هم تحویل زندان شهربانی دادیم و ظاهراً بعداً آزادش کردند.

*از دادگاه رئیس ساواک قم -که روحانیون را بسیار آزار و اذیت کرده بود- برایمان بگویید؟علاوه براین و ظاهراً مجیدی رئیس دادگاه شهید نواب صفوی و یارانش را هم محاکمه کردید. درآن لحظات چه حس و حالی داشتید؟

جوکار رئیس ساواک قم، خود مرحوم خلخالی را هم خیلی اذیت کرده بود. وقتی او را آوردند، سرش را پایین انداخته بود و گریه می‌کرد و می‌گفت:« می‌دانم حکمم اعدام است و دفاعی ندارم از خودم بکنم». آقای خلخالی پس از مرحله محاکمه، دستور داد او را به قم ببرند و در آنجا اعدام کنند.

اما دستگیری رئیس دادگاه شهید نواب صفوی و یارانش، واقعاً خواست خدا بود. یک روزیک  زن جوان  دم در زندان قصر آمد و گفت: با من کار دارد! رفتم ببینم چه کار دارد. گفت: «شما یک زندانی به اسم محمدتقی مجیدی دارید، من عروسش هستم و دنبالش می‌گردم!». مرحوم ناصر زرباف، شوهر خواهرم بود. خواهرم به من گفته بود:« زرباف مدتی است دنبال تو می‌گردد که بگوید مجیدی زندانی توست و حواست باشد یک وقت فرار نکند».

بررسی کردم و دیدم مرد مسنی به این اسم،در بین دستگیر شده‌ها هست. رفتم و به مرحوم خلخالی گفتم جریان از این قرار است. گفت:« معطل نکن! زود برو و مقدمات محاکمه‌اش را فراهم کن». بچه‌های قدیمی فداییان اسلام را خبر کردم که برای دادگاه مجیدی بیایند و عده‌ای از آنها، از جمله برادر همسر شهید سید عبدالحسین واحدی به نام احمد عباسی تهرانی- که با مرحوم نواب محاکمه و به ده سال زندان محکوم شد- آمدند. محاکمه که شروع شد، مرحوم خلخالی از مجیدی پرسید: «شما قضاوت می‌دانستی که حکم اعدام آنها را صادر کردی؟» مجیدی گفت: «قضاوت نمی‌دانستم، ولی می‌دانستم کافر هستند، چون آیت‌الله بروجردی -که از ایشان تقلید می‌کردم- هیچ‌وقت از اینها دفاع نکرد!». مرحوم آقای آذری قمی از زندان کشیده‌ها و تبعید دیده‌های دوران شاه، در دادگاه حضور داشت. در حالی که اشک در چشم‌هایش جمع شده بود، گفت: «والله وقتی حکم اعدام نواب را دادند، آقای بروجردی مرا خواستند و برای سیدالعراقین- که در تهران با دربار ارتباط داشت- نامه‌ای نوشتند و به پیرمردی به اسم قائم‌مقام رفیع -که به خانه ایشان می‌آمد و با شاه ارتباط داشت- دادند که زود به شاه برساند. ایشان در نامه نوشته بودند:« دستت را به خون این بچه سیدها آلوده نکن». شاه و خانواده‌اش برای اسکی به آبعلی رفته بودند، نامه رادید و گفت فداییان اسلام را اعدام کنید،اما بگوئید که نامه بعد از اعدام به من رسیده است!». 

*خود شما هم برخوردی با مجیدی داشتید؟

بله، در وقت تنفس دادگاه به او گفتم:« همه را که اعدام کردید به کنار، سید محمد واحدی یک جوان هفده هجده ساله بود، گناه او چه بود؟» با بی‌حیایی گفت: «آن روزها همین‌طوری بود!»

*گفته می‌شد مرحوم خلخالی به متهم اجازه دفاع نمی‌داد. واقعا اینطور بود؟

این‌طور نبود. آنها فرصت داشتند هر چه دلشان می‌خواهد بگویند. هویدا یک ساعت و نیم در دفاع از خود حرف زد. خاطرم هست سالارجاف در دادگاه به آقای خلخالی فحش داد! با این همه ایشان گفت:« هر چه دلت می‌خواهد بگو!». از این حرف‌ها زیاد می‌زنند. مرحوم خلخالی حتی اجازه داد مجیدی یک مشت اراجیف در باره شهید نواب و یارانش ردیف کند.

*آیا درآن شرایط کسی بی‌گناه هم اعدام شد؟ با توجه به اینکه در شرایط خطیر انقلاب ها،این اتفاق محتمل اسا؟

اگر تاریخ انقلاب‌های دنیا را مطالعه کنید، خواهید دید چه بی‌گناه‌هایی در سیلی که در افتاده بود، خواه ناخواه از بین رفتند. انقلاب ایران هم مثل یک سیل بود و اگر موردی هم وجود داشته، قطعاً عمدی در کار نبوده است. همه سوابق و گزارش‌ها در دادگاه‌ها موجودند. خود من پرونده خیلی‌ها را که فکر می‌کردم حکمشان اعدام نیست، کنار می‌گذاشتم تا شور و هیجان روزهای اول انقلاب فروکش کند و آنها در این سیل از بین نروند.

*به مصداقی هم اشاره کنید؟

یکی تیمسار صمصام بختیاری بود که مرحوم خلخالی برایش حکم اعدام داده بود، ولی پرونده‌اش را کنار گذاشتم. بعد هم به خانه موقت مرحوم خلخالی در جماران رفتم و قضیه را گفتم. عصبانی شد که: من حاکم شرع هستم و حکم اعدام داده‌ام، چرا این کار را کردی؟ گفتم: همان امامی که شما را حاکم شرع کرده، مرا هم برای چنین مواقعی کنار دست شما گذاشته است که یک وقت خون بی‌گناهی بیهوده به زمین نریزد! آن روزها آقای علی طهماسبی، برادر شهید خلیل طهماسبی بازپرس دادگستری بود. او را آوردیم که به ما کمک کند.او به پرونده صمصام رسیدگی و او را آزاد کرد. موقعی که خواست از مرز پاکستان فرار کند، دستگیرش کردند. در دفتر خاطراتش چند جا از من اسم برده بود که این کار را در حقش کردم. خود اینها با اتوی داغ تن زندانی‌ها را می‌سوزاندند و هزار جور شکنجه می‌کردند و آن وقت این تهمت‌ها را به ما می‌زدند، در حالی که امام فرموده بود: ما حق توهین به زندانی را نداریم! خودم در طول مدتی که در نهادهای انقلابی خدمت کردم، حتی یک ریال حقوق نگرفتم، چه رسد به مزایای دیگر. فقط این اواخر یک کارت مخصوص پیرمردها، برای سوار شدن مجانی به اتوبوس به من دادند!

*اوضاع زندگی مرحوم خلخالی را چطور دیدید؟ شرایط منزل و مراودات ایشان چطور بود؟

یک خانه مفلوک داشت که باید پنج تا پله پایین می‌رفتی تا به حیاط برسی! امام دستور دادند در کنار همان خانه، خانه دیگری را برایش خریدند و خانواده‌اش که خیلی تحت فشار بودند، کمی راحت شدند! خانه قبلی را هم به یک روحانی که پول نداشت، دادند.

آقای محلاتی رسولی، برادر خانم مرحوم خلخالی بود و بارها به او گفت: پول خانه‌تان را از آن روحانی بگیرید تا قرض‌هایتان را بدهید و مرحوم خلخالی می‌گفت:« اگر داشت می‌داد، لابد ندارد». ایشان هم مثل شهید نواب و یارانش وقتی از دنیا رفت، هیچ میراثی نداشت. در اواخر عمر که بیمار شد، آقای کروبی در بیمارستان خاتم‌الانبیا بستریش کرد، و گرنه خودش پول دوا و دکتر نداشت!خدا رحمتش کند.