چادرش را مرتب كرد و رويش را گرفت ولي باز هم سكوت ...پرسيدم: "خوب چرا حرفي نميزنين؟ مگه نميخواستين در مورد موضوع مهمي حرف بزنين؟ سراپا گوشم!" مِنّ و مِنّي كرد و باز همان نگاه ملتمسانه به مادرش ... . و براي چندمين بار، نگاه شماتتبار مادر و غر و لند زير لب كه "خودت بگو مليحه! بگو چه دست گلي ميخواي آب بدي!" دختر امّا باز سكوت كرد و من هم به هيچ رقم نتوانستم يخش را باز كنم؛ آخر از سر استيصال، همان نگاه پرالتماس را من به مادرش كردم كه اقلاً شما بگو چه شده!
بالاخره مادر به حرف آمد و ششدانگ حواسم را جمع كردم كه مبادا كلمهاي نشنيده، روي زمين بيفتد و گم شود:
"دختره خيرهسر، دو ماهه حاملهست، عزا گرفته و روز و شب كارش شده نق زدن كه مامان! يه دكتر خوب پيدا كن برم بندازمش؛ هرچي هم بهش ميگم نكن دختر! خدا قهرش مياد..."
همين سه چهار جمله، طلسم سكوت دختر را شكست:
"ببينيد آقا، من يه پسربچه دو ساله دارم، حالا ناخواسته اين اومده و به هيچ وجه آمادگيش رو ندارم! هيچكس نيست به اين مامان من حالي كنه كه اگه اومدن اون بچه ناخواسته باعث بشه من به شوهرم و "اميرعلي" كمتر برسم كه بدتره! بابا! من نميتونم با وجود يه بچهاي كه تازه از شير گرفتمش، يكي ديگه داشته باشم ... به خدا قوز بالا قوزه! سخته! خيلي سخت! ميفهمين؟"
من: آره، ميفهمم، واقعا سخته!
"خوب! همين! شما درك ميكني و ميفهمي! ولي اينا نميفهمن! من نه بنيه دارم، نه حوصله! ميرم ميندازمش، بعدشم فوقش ديه و استغفار و خلاص! خدا ميبخشه ديگه! نميبخشه؟!"
من: نميدونم! آره! شايد ببخشه!
"خدا خيرتون بده كه همينو ميگين! من كه هرچي به اينا ميگم، گوش نميكنن!"
من: ممنون! حق با شماست!
مادر، نگاهي از سر تأسّف به من انداخت و نااميد از اين كه از دست من هم براي متقاعد كردن دخترش كاري بربيايد، آه عميقي كشيد و عزم رفتن كرد، دختر هم شادمان از اين كه براي اقناع مادرش، حجّت ديگري هم پيدا كرده، نگاه شادمانهاي به من كرد و نيمخيز شد ...
توي چشمهاي مادر نگاهي كردم و گفتم: "ببخشيد، ميشه يه داستاني رو بگم، بشنوين و برين؟"
لحن و نگاهم طوري بود كه مادر، به خيال اين كه ميخواهم به سقط بچه، متقاعدترش كنم، نگاه پرسرزنش ديگري به من كرد و دختر با گفتن "البته! بفرماييد!" استقبال كرد.
...
دو سال پيش، خداي مهربون، اراده كرد به يكي از بندههاي خوبش دو تا دستهگل قشنگ بده، فرشته مأمور بچهرساني كه حوصله رفت و آمد نداشت، نينيها رو برداشت و راهي شد كه هر دوتا رو يك دفعه، دوقلو، بذاره توي دامن اون بنده! امّا بنده خوب خدا، بنيه ضعيف و حوصله كمي داشت! پس خداي مهربون -مهربونتر از هر مادر- به حقّ بنده خوبش رحمت بيشتري كرد و به فرشته مأمور بچهرساني امر كرد دست نگه داره! و چيزي در گوشش گفت: "فرشته جان! هر دو را يك باره نبر! يكي يكي! تو كه نميداني بزرگ كردن همزمان دو نوزاد، چقدر سخت است! يكي را ببر، و وقتي آن يكي كمي از آب و گل درآمد، دومي را ..."
...
قطره اشكي كه مليحه با گوشه چادرش پاك كرد و لبخند رضايت مادرش، علامت خوبي بود براي موفقيّت من در نجات جان يك "انسان" ...
------------------------------------------------------------------
اشتباه من و شما اين است كه لحظه به دنيا آمدن بچه را، لحظهاي ميدانيم كه از بدن مادر جدا ميشود ... امّا واقعيت اين است كه به مجرّد انعقاد نطفه، آن بچه به دنيا آمده و اراده خالق مهربان به "بودنش" تعلّق گرفته! فقط چون بيش از حد كوچك و ناتوان و بيدفاع است، نُه ماهي ميهمان رحم گرم مادر است تا اندكي رشدش كاملتر شود و اقلا بتواند براي بيان احساسش گريه كند ...
جنين، همان نوزاد است ... و البتّه مظلومتر و بيدفاعتر ... چون عرضه همان گريه كردن را هم براي ابراز دردش و گرفتن حقّش ندارد ... .