۳۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۷
یادداشت های بیداری

اینجا شهدا حاجت می دهند

غروب کلاس اخلاق که تمام شد پای پیاده عازم مزار شهدا شدم ، آسمان هنگامه کرده بود و باران به شدت می بارید
کد خبر : ۸۴۳۴۶

به گزارش سرویس وبلاگ صراط، یادداشت های بیداری در آخرین به روز رسانی خود نوشت:

 
برداشت اول :

آنقدر توبه کرده بودم و توبه شکسته بودم که دیگر شمارش از دستم در رفته بود . دیگر روی توبه کردن نداشتم.دنبال یک واسطه بودم تا این بار ریش او را پیش خدا گرو بگزارم و پشت هیبت او قایم شوم. عهد بستم اگر دیگر برای این توبه ، توبه شکستنی در کار نباشد هر پنج شنبه ها بروم پابوستان.و آرامگاه ابدیشان را عطرآگین به عطر گلاب کنم.

غروب کلاس اخلاق که تمام شد پای پیاده عازم مزار شهدا شدم ، آسمان هنگامه کرده بود و باران به شدت می بارید . نم نم دستان خدا زحمت پر کردن دبه های آب را کشیده بود و من فقط با اشک های آسمان مزارشان را نوازش می کردم. چند ساعتی گذشت ، آسمان در دل ظلمت شب فرو رفته بود . هنگام وداع رسیده بود،به آخرین مزار که رسیدم احساس کردم برق از تنم رد شد با دیدن نام شهید سردار شهید سعید قهاری..شهیدی که به تازگی از طریق وبلاگ فرزندشان با ایشان آشنا شده بودم. حس فرزندی عجیبی نسبت به ایشان پیدا کردم و زبانم باز شد به خواستن حاجت از ایشان...

هفته ی بعد هم آسمان سر به دامن زمین گذاشته و های های اشکش دامن زمین را شسته بود و این بار هم هیچ کس در گلزار نبود.این خلوتگاه عاشقانه زیباتر از همیشه شده بود . تا یک ماه من بودم و اشک های آسمان خلوت ، تنها کنج غروب...

برداشت دوم:

صدای موبایل خواب شیرین بعدازظهرم را ربود."عبدالوهاب"بود که از"سردشت" تماس گرفته بود:

- " الو سلام . یه زحمتی داشتم برات ؛ مدارک یکی از دوستام توی یکی از تعمیرگاه ها جامونده میشه براش بفرستی "بانه".

- باشه چشم ، چه زحمتی فردا می فرستم ، خداحافظ.

با هزاران جان کندن آدرس را پیدا کردم. مدارک را گرفتم و قدم زنان به راه افتادم که دیدن منظره ای مرا میخکوب کرد.سنگ تراش داشت سنگ ها را جابجا می کرد که سنگ مزاری نگاهم را به دنبال خود کشید..... " شهید سعید قهاری سعید".

آری این سنگ نبشته ی جدید بابای معنویم بود.. شهدا دوباره مرا شرمنده ی محبت و توجه شان کرده بودند و نوایشان مرا می طلبید.

آن سوی خیابان گلزار شهدا بود . باز خلوتگه راز و نیاز ، تنهایی و اشک های آسمان.. فاتحه ای خواندم و اشک هایم عرض شرمندگی ام را به بابا رساندند و من در دل ازشهید تشکر کردم بابت اجابت حاجت و حفظ آبرویم..

لبخند رازآلود شهید و چشمان نافذش در توی عکس گره خورده بود به من و مزار و باران.

برای شادی روحش صلوات