۰۱ شهريور ۱۳۸۹ - ۱۲:۴۰

حاشيه‌هايي از ديدار دانشجويان با رهبر انقلاب

کد خبر : ۹۳۷۲
نگاهي به بچه ها مي کنم! هيچ کس احساس نمي کند که مهماني آمده! نبايد هم بکنند؛ بيت رهبري خانه ماست! جا تنگ است و هوا هم گرم؛ دستانم را مي برم بالا و نيت مي کنم: سه رکعت نماز مغرب مي خوانم به امامت امير قافله صبر و بصيرت؛ قربة الي الله؛ الله اکبر!



محمدصادق عليزاده، شبكه خبر دانشجو؛ سه و نيم بعدازظهر است که يکي از رفقا تماس مي گيرد و با تحکم مي گويد: «چهار و نيم بيت باش! کارتت دست منه! دير نکني ها!» در چنين ديدارهايي کارت يعني سند ورود که اگر نداشته باشي خسرالدنيا و الآخرة و عاقبتت هم پشت در ماندن است و منت اين و آن را كشيدن! رفيق شفيق هم عامدانه بحث کارت را به ميان کشيد بابت دير نكردن! يعني که يعني!

- چهار و ربع خودم را مي رسانم ميدان فلسطين و سوار تاكسي مي شوم! به راننده مي گويم فلسطين را تا جايي که مي شود رفت، برو پايين! سر تقاطع انقلاب-فلسطين دختري چادري هم دست بلند مي کند و به جاي گفتن مقصد مي پرسد: «تا کجا مي رويد پايين؟!» راننده در آن شلوغي مردد مانده که سوارش کند يا نه. به راننده مي گويم: «سوارش کن آقا! سر و وضعش مشخصه که داره ميره بيت!»

- براي بازرسي و تفيتش بدني و گذشتن از گيت هاي مختلف ايستاده ايم توي صف. شده است كرسي آزاد انديشي؛ از همه چيز بحث مي شود. مشايي، صدا و سيما، دفاعيه پايان نامه فلاني! يکي از داخل صف چيزي را به بچه هاي تيم حفاظت نشان مي دهد که يعني مي شود بُرد داخل؟! جواب مي شنود: «آره اخوي، مشکل شرعي نداره!» رفيق شفيق ما هم بلند مي پرسه: «يعني ميشه باهاش نماز خوند؟!» چند نفري از بچه هاي اطراف پقي مي زنند زير خنده!

- عاقبت بعد از پيچ و خم هاي پي در پي تيم حفاظت ساعت پنج و ربع و با يك ربع تاخير پامان باز مي شود به داخل حسينيه! البته مراسم هم به رسم مالوف ايراني جماعت با تاخير پانزده دقيقه اي شروع شده! در اين گرماي بعدازظهري خنكاي داخل حسينيه عجيب مي چسبد!

- بالاي سر آقا و روي ديوار ايوان اصلي حسينيه پرده بزرگي زده اند با پس زمينه زرد که با رنگ آبي نوشته: «انّا فتحنا لک فتحا مبينا» محض امتحان از بغل دستي حکمت انسي نصب چنين پرده اي و چنان آيه اي را مي پرسم. انتظار دارم فلسفه مضافش را جزء به جزء تشريح کند. طرف برخلاف انتظارم با خونسردي شانه اي بالا مي اندازد و مي گويد: «نمي دونم والا!» من اما بي ارتباط نمي دانم حکمت اين «انّا فتحنا» را با به سلامت گذشتن کشتي انقلاب از طوفان فتنه! نگاهي مي اندازم به آقا! با لبخندي دلنشين غرق صحبت هاي مجري است!

- پنج و بيست و پنج دقيقه است. شروع مراسم قرائت قرآن است و بعد هم خواندن بخش هايي از وصيت نامه شهيد رجب بيگي! در ادامه هم نماينده بسيج دانشجويي مي رود پشت تريبون. حرفهايش را سريع و روان و بدون تپق و از روي متن از پيش تهيه شده مي خواند. عمده صحبت هايش هم بحث عدالت است و وحدت و حفظ توامان صورت و سيرت نظام.

- بعدش «سيد علي روحاني» نامي مي آيد پشت تريبون، از قبيله مهندسي خوانده هايي که در ارشد سر از علوم انساني در آورده اند و اين روزها تعدادشان کم هم نيست! حسن مطلع سخنانش رجز خواندن است كه جمع را عجيب غيرتي مي کند: «ما نسل جوان انقلاب سنگر علم و دانشگاه را برگزيده ايم؛ کاري نکنيد که عرصه را عوض کنيم که در اين صورت نه نشاني از تاک مي ماند و نه تاک نشان!» حالا حضارند که در تاييد حرف هايش تکبير مي گويند!

- يکي از بچه هايي که نزديکم نشسته رو مي کند به رفيق پشت سري اش و آرام مي گويد: «الحمدلله توي جمع از دانشجوي دو ساله داريم تا نود و دو ساله!» آناً صداي بچه اي از سمت خانم ها بلند مي شود، ادامه مي دهد: «اين صداي يکي از همون دو ساله هاشه!»

- در ادامه رامين محمدي آمد از دفتر تحکيم وحدت و بعدش هم فرحناز فهيمي پور به عنوان نخبه علمي. فهيمي پور اولين خانمي است که بعد از سه نفر آقا مي رود پشت تريبون. اين بار صداي صلوات خانم ها آشکارا از صداي آقايان بلندتر است! يعني که يعني!

- همه سخنرانان بعد از اتمام صحبت هايشان مي روند خدمت آقا و چند لحظه اي خوش و بش و چندکلمه اي هم صحبت خصوصي! هنوز کسي چفيه آقا را نگرفته! معلوم نيست بالاخره نصيب چه كسي مي شود؟

- 10 دقيقه اي مانده به شش. حسينيه تقريبا پر شده، ولي هنوز با شمشيرکشي مي توان جاي خالي دست و پا کرد. يکي از اعضاي بيت مي آيد و بچه ها را دعوت مي کند که فشرده تر بنشينند: «قربون دست تون، يکم جمع و جورتر بشينيد، بچه ها اومدن بيرون موندن!»

- بعد از فهيمي فر، براتي مي آيد به نمايندگي از جنبش عدالتخواه دانشجويي. صحبت ها دارد صريح تر مي شود و انتقادات هم شفاف تر! درستش هم همين است. براتي از همه چيز مي گويد؛ از مسکوت ماندن قانون تحريم شركت هاي حامي رژيم صهيونيستي گرفته که با «احسنت، احسنت» چند نفر از حاضران روبرو شد تا ناليدن از تبعيض و خصوصي سازي هاي بي حساب و کتاب و بعدش هم صدا و سيما را بي نصيب نمي گذارد از تير و تركش هايش که چرا آنتن رسانه ملي دو ساعت در اختيار فردي قرار مي گيرد براي ادعايي 800 ميليوني و در نهايت هم سوزني مي زند به بعضي ها و گوشزد كردن خطر نفوذ حجتيه اي ها!

- فاضليان، نماينده انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تهران كه مي آيد پچ پچ ها كمي شدت مي گيرد! فاضليان هم مثل براتيِ جنبش عدالتخواه شفاف حرف مي زند و خواستار اظهارنظر صريح آقا مي شود راجع به کوي دانشگاه و برخوردهاي انضباطي با دانشگاهيان و آزادانديشي و دستوري شدن انديشه!

آقا هم بعدها در ضمن سخنانش اشاره اي داشت به درخواست نماينده انجمن اسلامي: «کوي دانشگاه رو داريم پيگيري مي کنيم؛ ولي خب روند کنده! [راجع به برخوردهاي انضباطي] هم من نمي دانم توي دانشگاه ها چه برخوردهاي انضباطي شده، ليکن اين را مي دانم که در دانشگاه انضباط لازم است! (بچه ها خنده نمكيني مي كنند و بعد هم تكبير باحرارتي سرمي دهند؛ آن پچ پچ هاي ابتدايي با اين تكبير كمي معنادارتر مي شود!) آزادي انديشي هم جايش توي تلويزيون نيست؛ در گروه هاي تخصصي است! در بحث هاي تلويزيوني الزاما حق پيروز نمي شود، کسي پيروز مي شود که بازيگرتر است!»

- سومين خانم مي رود پشت تريبون! فاطمه فياض، دانشجوي ارشد روانشناسي! بعد از اتمام صحبت هايش هم مي رود خدمت آقا و چند کلمه اي رد و بدل مي شود و بعدش هم جا به جايي آقا روي صندلي و چفيه اي که از زير عبا بيرون کشيده شد! بالاخره چفيه هم به غنيمت گرفته شد!

- ساعت 6:30 است و هنوز يك و ساعت نيم داريم تا افطار؛ حسينيه هم کاملا پر شده و جا براي نشستن نيست، ولي تاخيري ها همچنان با اعتماد به نفسي مثال زدني مي آيند داخل! حسين قدياني، رئيس سازمان بسيج دانشجويي هم از راه مي رسد و همان ته حسينيه جاگير مي شود! هر چه چشم مي چرخانم کسي از مسئولان را نمي بينم! شايد سهميه شان فقط همان ديدار چهارشنبه هفته قبل بوده و بس!

- يکي دو رديف جلوتر يکي آرام سقلمه اي مي زند به پهلوي بغلي! بنده خدا متعجبانه بر مي گردد و مواجه مي شود با: «بزن بغلي!» و اين دومينوي انساني تا آن سوي حسينيه تکرار مي شود و در نهايت مي رسد به فرد مورد نظر! نفر اول حالا پيروزمندانه و با خنده اي فاتحانه نيم خيز شده و براي رفيقش در آن سوي حسينيه دست تکان مي دهد!

- افکانه، نماينده اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانشجويان مستقل، حرفهايش را با «آقاي خامنه اي سلام! دوست داشتيم شما را يك بار آن گونه كه مي خواهيد خطاب كنيم!» شروع مي کند. جمع هم كه انگاري خيلي خوشش آمده از صميميتي اين چنيني صلوات پر هيبتي مي فرستد.

افکانه هم در ادامه نشان مي دهد كه مثل براتي و فاضليان اهل لاپوشاني و در لفافه حرف زدن نيست و بي پرده صحبت مي کند: «دلمان از دست چپ و راست رئيس جمهور خون است!» بعدها آقا در ضمن سخنانشان رندانه و با طنز دلنشيني جواب افكانه را هم داد: «يکي از دوستان گفت دلش از دست چپ و راست رئيس جمهور خون است؛ خب دل شما خون! (جمع منفجر مي شود از خنده و بعد هم صلواتي نصفه و نيمه و بعدش هم دعوت نصفه و نيمه تر بعضي ها به سكوت) ولي توجه کنيد که اينها جزو مسائل اصلي نيست! من [راجع به اين موضوعات] اظهار نظر نمي کنم، ولي مواظب باشيد مسائل درجه دوم جاي مسائل درجه اول را نگيرد! مسائل را اصلي- فرعي کنيد!»

- صحبت هاي افکانه که تمام مي شود بچه ها که گويا از صحبت هاي او بيشتر از قبلي ها خوششان آمده صلوات با جبروتي مي فرستند! افكانه هم رندانه مي شتابد نزد آقا براي دست بوسي! مجري مي رود پشت تريبون تا نفر بعدي را اعلام کند، اما قبلش رباعي دلنشني مي خواند در واکنش به صحبت هاي پرشور افکانه که تجديد بيعت خود و مجموعه اش را با آقا اعلام کرد و اعتقادشان را که جهاد در رکاب آقا را جهاد در رکاب امام زمان(عج) مي دانند: «آهنِ آب ديده را زنگ عوض نمي کند...چهره انقلاب را رنگ عوض نمي کند...بگوي با منافقين به کوري دو چشمتان...پيرو خط رهبري رنگ عوض نمي کند!»

- در ادامه هم سعيد ناطقي آمد به نمايندگي از کانون رهپويان غدير و محمدرضا يزداني به نمايندگي از طرح سراسري ضيافت انديشه و مجتبي کشوري به نمايندگي از اردوهاي جهادي دانشجويي! جالب تر از همه واکنش يزداني بود كه وقتي با نوچ نوچ هاي جمع روبرو شد که شاخصه اي بود از سر رفتن حوصله، گفت: «مي دونم هر چقدر زودتر تموم کنم صلوات و رحمته که به روح خودم و پدرم و مادرم و اجدادم مي فرستن!» بچه ها مي خندند! يکي هم از وسط جمع ميگه: «خوبه پس خودت توجيهي!»

- ساعت هفت و ده دقيقه است که نوبت به آقا مي رسد! آن همه صحبت و حرف و ادعا و نقد و شکايت و ناليدن از وضعيت اجتماعي و بداخلاقي هاي سياسي و وضعيت قمر در عقرب علمي و دانشگاهي و ساير فلاكت ها و شكايت ها را يکي يکي مي چينم کنار همديگر و با خودم فکر مي کنم که آقا اول مي رود سراغ کدامشان؟! کدامشان از همه مهم تر است كه ارزش مطلع سخن را داشته باشد: «دل نوراني و پاکيزه تان را قدر بدانيد، تا جوانيد و قلب نوراني داريد دل را به منبع عظمت ذات باري تعالي پيوند بزنيد که بعدها سخت است! بيست سال بعد، از الان خيلي سخت تر است! راهش هم در شرع مقدس باز است! ترگ گناه، پرهيز از لغزش هاي جنسي و شهواني، پرهيز از معاصي، واجبات و از همه مهم تر نماز! من اگر بخواهم بهترين توصيه ها را به فرزندان خودم بکنم اينها را مي گويم!» يک ليد عالي متناسب با فضا و جمع! گذر از همه قيل و قال هاي تشکيلاتي و سياسي و اجتماعي و فرهنگي و مخاطب قرار دادن عمق فطرت جوان دانشجو در لحظاتي مانده به اذان مغرب و افطار که لحظاتي مقدس است!

- آرام آرام بوي پلو مرغ توي حسينيه مي پيچد! «راجع به مسائل اصلي کشور موضع داشته باشيد! دو جور تحليل وجود دارد راجع تهديدهاي بين المللي. يک جور آن است که به مجرد آن که دشمن اخم کرد بايد عقب کشيد. تحليل ديگر هم آن است که نه! اگر اخم کرد بايد اخم کنيم!» صحبت ها به اينجا که مي رسد يکي جوگير مي شود و با شور فرياد مي کشد: «اي رهبر آزاده، آما...» که آقا با لحني مطايبه آميز بسرعت مي پرد وسط حرفش و شعارش روي هوا مي ماسد: «خيلي تشکر، ولي وقت نيست! وقت اذان است!» شليک خنده بچه ها حسينيه را پر مي کند! ساعت هشت است و پنج دقيقه اي مانده تا افطار! حالا ديگر علاوه بر بوي پلو مرغ، صداي جا به جا شدن ظرف و ليوان و ديگ هم مي آيد!

- هشت و ده دقيقه؛ صف هاي نماز در حال مرتب شدن است. رندها از قبل وضو گرفته اند و مي روند جلو. مکبر تکبيرة الاحرام را اعلام مي کند. جا تنگ است و هوا هم گرم؛ بغل دستي ام مدام دارد با دستمال عرق هاي پيشاني اش را پاك مي كند. دستانم را مي برم بالا و نيت مي کنم: سه رکعت نماز مغرب مي خوانم به امامت امير قافله صبر و بصيرت؛ قربة الي الله؛ الله اکبر!

- بيست دقيقه به نه؛ سفره ها پهن شده! نان و پنير و سبزي و خرما و يک پرس پلو مرغ از همان هايي که در داستانِ سيستان وصفش آمده! نگاهي به بچه ها مي کنم! هيچ کس احساس نمي کند که مهماني آمده! نبايد هم بکنند؛ بيت رهبري خانه ماست!
نظرات بینندگان
ميلاد
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۰۴:۰۹ - ۰۲ شهريور ۱۳۸۹
۰
۱
آفرين به افراد پاچه خوار
زینب
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۱۲:۳۷ - ۰۲ شهريور ۱۳۸۹
۰
۰
خوش به سعادتتان حیف که از دوران دانشجوی ما زمان زیادی گذشته
فاطمه
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۰۸:۲۲ - ۰۳ شهريور ۱۳۸۹
۰
۰
خوشبحالتون ...منم میخواستم بیام:(((
کهف حصین
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۱۷:۳۷ - ۰۳ شهريور ۱۳۸۹
۰
۰
لذت بردم
همیشه از حاشیه ها بیشتر از متن جلسات خوشم می اومده یه جورایی خاطره ی کتاب داستان سیستان رضا امیر خانی زنده شد برام.
حییف که ما نخبه نیستیم راهمون بدن توی این جلسات.