"صراط" / وبلاگستان - «زیبا محبیان» نویسنده وبلاگ "سیبهای کال" در آخرین بروز رسانی وبلاگ خود چنین نوشت:
تا قبل از دوم خرداد در ایران اسلامی ما خیلی چیزها نبود، و خیلی چیزها بود اما در حقیقت نبود. نه صف طویل ثبت نام اعتکافی، نه صبحهای جمعه و دعای ندبهای این سر و آن سر کشور و حتی بالای کوهش. هیاتها رنگ و بوی امروز را نداشتند و بیشتر مسنها پای منبری بودند. اگر کسی پایان مراسمش برای انقلاب و رهبری دعا میکرد این همه جوان آمینگوی بلند که حاضر است همان لحظه جانش را برای رهبرش بدهد نداشت.
مردم از جنگ برگشته بودند و هنوز روح و جسمشان درد میکرد و گرد و خاک ویرانیهای جنگ را از سر و رویشان نتکانده بودند. هجوم تبلیغات و تهاجم فرهنگی غرب بود و بچه حزباللهیهایی که بودند اما غربال نشده. بودند اما دهه شصتیهایی که از جنگ خاطرهای محو در خاطر داشتند و چیزی که باید از حجاب و مسجد و بسیج و اعتقاداتی که پدرانشان به آنها تشویقشان میکردند نمیدانستند. دخترها چادر میپوشیدند و پسرها ریش میگذاشتند و چفیه به گردن داشتند اما قلبشان برای آنها نمیتپید. برای آنها همهی اینها قابل احترام بود اما بدون تعقل. بدون خون دل خوردن. شاید کمتر دانشآموزی یا جوانی برای فلان حاجتش نذر چلهی زیارت عاشورا میگرفت. ولایت بود، ولی فقیه بود، اما هنوز کسی برای اینها تعریفش نکرده بود.
اما.. دوم خرداد و روی کار آمدن دولت اصلاحات و حملهی تمام عیار خارجی و داخلی به تمام اینها اعتقاداتمان را واقعی به ما داد. هیاتها رنگ و بو گرفت. جوانها شدند پای ثابت بسیج مسجد محله و نماز جمعه و هیات. برای چادر و چفیه فحش شنیدند و خون دل خوردند. دیدند با احساسات نمیشود از اعتقادات دفاع کرد، برای دفاع از حریمی که برایش حرمت قائل بودند خودشان را به سلاح شعور و تفکر مسلح کردند. و با اعتقاد و اعتماد قلبی به گرد و خاکهای نشسته بر چهرهی پدر و مادرانشان فریاد زدند «تا زندهایم رزمندهایم» و پشت رهبرشان ایستادند.
ماه رمضانها و فطرها، قربانها و جمعههایش نمازهایشان را به مولایشان اقتدا کردند. پشت میز دانشگاه برای اعتقادشان با استاد و همکلاسی بحث کردند و جنگیدند و حتی چند سال برای نمرهی قبولی یک واحد درسی رفتند و آمدند. و گاهی برای همینها رفتند پشت میلههای زندان. بارها کتک خوردند و فحش شنیدند و عزمشان برای ایستادن راسختر شد. اتفاقهای فرهنگی خوبی همین سالها بین دانشجوها و طلاب پا گرفت، که یکی از آنها ارودهای جهادی روستایی بود.
نسل ما در فضای حاکم تفکر اصلاحاتی بر کشور، آرمانهای امام را با جان و دل شناختند و صدایش را به گوش جان سپردند که «امید من به شما دبستانیهاست» و «نگذارید این انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد» و برای دفاع از آن عزمشان راسختر و همتشان بلندتر شد.
اما.. هشت سال عافیت، دانستن قدر اینها را از ما گرفت. دشمن اصلی را فراموش کردیم. باد غرور پیروزیهای این سالها گرفتمان و خیال کردیم مردم فقط ما هستیم. حالا بد نیست چندسالی دوباره بشویم پای ثابت نمازجمعهها و قرارهایمان جمعه ده صبح دانشگاه تهران باشد. بد نیست اگر نتوانستیم برویم همیشه ظهرهای جمعه رادیویی کنار گوشمان روشن باشد. بد نیست گاهی چراغهای وضعیت قرمز روشن شوند و امنیت پوشالی رنگی ببازد.
بد نیست از گوشهی اتاقها و دفترهای کارمان بزنیم بیرون، و دنیا را بزرگتر از فضای وبلاگ و نشریه و سایتمان ببینیم. بد نیست مردم عادی شهر و روستا را جدی بگیریم. بد نیست برای برگزاری اردوهای جهادیمان برنامههای موثریتر بریزیم. بد نیست چندتایی روزنامه از این جناح و آن جناح ورق بزنیم، یالثاراتی منتشر کنیم و جمعهها بایستیم سر فلسطین و کارگر و بدهیم دست همین مردم.
بد نیست روزهای قدس و 13 آبان و 22 بهمن مان را جدیتر بگیریم. بد نیست چادرمان را محکمتر بگیریم و چندتایی فحش حسابی برای ریش و بسیجی بودنمان بخوریم. بد نیست گاهی توی دانشگاه و خیابان به خاطر همینها کتک بخوریم و یادمان بیاید چیزی به اسم امر به معروف و نهی از منکری که فراموش کردیم و حالا این سیلی همان است.
بد نیست بفهمیم عمار بودن توی عافیت به همان درد عافیت میخورد و حالا وقت مردهاییست که باید توی کار و زارها چند مرده حلاج بودن خودشان را نشان بدهند. بد نیست بفهمیم دشمن اصلی ما خودمانیم و دشمن پنداشتنهای همسنگریهایمان. بد نیست برود چند صباحی عافیتی که در آن بودیم و قدرش را ندانستیم. بد نیست جزئیتر و دقیقتر، منصفانهتر و با چشمی بازتر و نه بر اساس منافع، چندباره صحبتهای رهبرمان را در این سالها گوش کنیم و بخوانیم. بد نیست دشمن اصلی را ببینیم و با او زندگی کنیم! بد نیست این باد غرور کمی بخوابد.
تا قبل از دوم خرداد در ایران اسلامی ما خیلی چیزها نبود، و خیلی چیزها بود اما در حقیقت نبود. نه صف طویل ثبت نام اعتکافی، نه صبحهای جمعه و دعای ندبهای این سر و آن سر کشور و حتی بالای کوهش. هیاتها رنگ و بوی امروز را نداشتند و بیشتر مسنها پای منبری بودند. اگر کسی پایان مراسمش برای انقلاب و رهبری دعا میکرد این همه جوان آمینگوی بلند که حاضر است همان لحظه جانش را برای رهبرش بدهد نداشت.
مردم از جنگ برگشته بودند و هنوز روح و جسمشان درد میکرد و گرد و خاک ویرانیهای جنگ را از سر و رویشان نتکانده بودند. هجوم تبلیغات و تهاجم فرهنگی غرب بود و بچه حزباللهیهایی که بودند اما غربال نشده. بودند اما دهه شصتیهایی که از جنگ خاطرهای محو در خاطر داشتند و چیزی که باید از حجاب و مسجد و بسیج و اعتقاداتی که پدرانشان به آنها تشویقشان میکردند نمیدانستند. دخترها چادر میپوشیدند و پسرها ریش میگذاشتند و چفیه به گردن داشتند اما قلبشان برای آنها نمیتپید. برای آنها همهی اینها قابل احترام بود اما بدون تعقل. بدون خون دل خوردن. شاید کمتر دانشآموزی یا جوانی برای فلان حاجتش نذر چلهی زیارت عاشورا میگرفت. ولایت بود، ولی فقیه بود، اما هنوز کسی برای اینها تعریفش نکرده بود.
اما.. دوم خرداد و روی کار آمدن دولت اصلاحات و حملهی تمام عیار خارجی و داخلی به تمام اینها اعتقاداتمان را واقعی به ما داد. هیاتها رنگ و بو گرفت. جوانها شدند پای ثابت بسیج مسجد محله و نماز جمعه و هیات. برای چادر و چفیه فحش شنیدند و خون دل خوردند. دیدند با احساسات نمیشود از اعتقادات دفاع کرد، برای دفاع از حریمی که برایش حرمت قائل بودند خودشان را به سلاح شعور و تفکر مسلح کردند. و با اعتقاد و اعتماد قلبی به گرد و خاکهای نشسته بر چهرهی پدر و مادرانشان فریاد زدند «تا زندهایم رزمندهایم» و پشت رهبرشان ایستادند.
ماه رمضانها و فطرها، قربانها و جمعههایش نمازهایشان را به مولایشان اقتدا کردند. پشت میز دانشگاه برای اعتقادشان با استاد و همکلاسی بحث کردند و جنگیدند و حتی چند سال برای نمرهی قبولی یک واحد درسی رفتند و آمدند. و گاهی برای همینها رفتند پشت میلههای زندان. بارها کتک خوردند و فحش شنیدند و عزمشان برای ایستادن راسختر شد. اتفاقهای فرهنگی خوبی همین سالها بین دانشجوها و طلاب پا گرفت، که یکی از آنها ارودهای جهادی روستایی بود.
نسل ما در فضای حاکم تفکر اصلاحاتی بر کشور، آرمانهای امام را با جان و دل شناختند و صدایش را به گوش جان سپردند که «امید من به شما دبستانیهاست» و «نگذارید این انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد» و برای دفاع از آن عزمشان راسختر و همتشان بلندتر شد.
اما.. هشت سال عافیت، دانستن قدر اینها را از ما گرفت. دشمن اصلی را فراموش کردیم. باد غرور پیروزیهای این سالها گرفتمان و خیال کردیم مردم فقط ما هستیم. حالا بد نیست چندسالی دوباره بشویم پای ثابت نمازجمعهها و قرارهایمان جمعه ده صبح دانشگاه تهران باشد. بد نیست اگر نتوانستیم برویم همیشه ظهرهای جمعه رادیویی کنار گوشمان روشن باشد. بد نیست گاهی چراغهای وضعیت قرمز روشن شوند و امنیت پوشالی رنگی ببازد.
بد نیست از گوشهی اتاقها و دفترهای کارمان بزنیم بیرون، و دنیا را بزرگتر از فضای وبلاگ و نشریه و سایتمان ببینیم. بد نیست مردم عادی شهر و روستا را جدی بگیریم. بد نیست برای برگزاری اردوهای جهادیمان برنامههای موثریتر بریزیم. بد نیست چندتایی روزنامه از این جناح و آن جناح ورق بزنیم، یالثاراتی منتشر کنیم و جمعهها بایستیم سر فلسطین و کارگر و بدهیم دست همین مردم.
بد نیست روزهای قدس و 13 آبان و 22 بهمن مان را جدیتر بگیریم. بد نیست چادرمان را محکمتر بگیریم و چندتایی فحش حسابی برای ریش و بسیجی بودنمان بخوریم. بد نیست گاهی توی دانشگاه و خیابان به خاطر همینها کتک بخوریم و یادمان بیاید چیزی به اسم امر به معروف و نهی از منکری که فراموش کردیم و حالا این سیلی همان است.
بد نیست بفهمیم عمار بودن توی عافیت به همان درد عافیت میخورد و حالا وقت مردهاییست که باید توی کار و زارها چند مرده حلاج بودن خودشان را نشان بدهند. بد نیست بفهمیم دشمن اصلی ما خودمانیم و دشمن پنداشتنهای همسنگریهایمان. بد نیست برود چند صباحی عافیتی که در آن بودیم و قدرش را ندانستیم. بد نیست جزئیتر و دقیقتر، منصفانهتر و با چشمی بازتر و نه بر اساس منافع، چندباره صحبتهای رهبرمان را در این سالها گوش کنیم و بخوانیم. بد نیست دشمن اصلی را ببینیم و با او زندگی کنیم! بد نیست این باد غرور کمی بخوابد.