در بخش گفتگوی ویژه ماهنامه «فرهنگ عمومی» که در صفحات 151 تا 196 و با تیتر «پس از ترورنافرجام؛ اولین گفتگوی تفصیلی/ اختصاصی با پیام فضلینژاد» به چاپ رسیده، فضلینژاد بسیاری از نکات ناگفته پیرامون پدیدههای جنگ نرم، کودتای مخملی و آرایش جدید فضای سیاسی کشور را بیان کرده است.
فضلینژاد، نویسندهای متعهد، شجاع و پرشوری است که هنوز کمتر از 30 سال دارد و از سال 1385 (که به عنوان پژوهشگری توانمند به موسسه کیهان رفت) تا امروز در مسیر آرمانهای انقلاب اسلامی و ولایت مطلقه فقیه به صورتی ثابت قدم و مستمر قلم و قدم زده است. تالیف کتاب «شوالیههای ناتوی فرهنگی» (یک نما از کودتای مخملی) که جلد سیام از مجموعه «نیمه پنهان» است و در سالهای 1387 و 1388 با استقبال مردمی مواجه و با فروش نزدیک به 40 هزار نسخه «پرفروشترین کتاب سیاسی سال» شد، یک محاسبه سیاسی و پیشبینی زیرکانه درباره حوادث انتخابات 22 خرداد 1388 بود. موفقیت این کتاب به همراه نگارش مستمر مقالات تئوریک افشاگرانه علیه جریان خزندهای که آن را «کودتای ایدئولوژیک» مینامد و اغلب بازتابهای بینالمللی بسیاری را در رسانههای جهان برانگیخت، موجب شد که فضلینژاد در دوم اسفند 1388 مورد سوءقصد قرار گیرد که خوشبختانه آن «ترور» ناخوانمردانه ناکام ماند. پس از آن بود که جمعی از فعالان سیاسی- رسانهای اصولگرا در همایش «هشتماه نبرد سایبری» از او به عنوان «اولین جانباز جنگ نرم» تجلیل کردند و سردار حاج «حسین یکتا» (رییس ستاد مرکزی راهیان نور) انگشتر حدیدی را بر دست پیام کرد تا خاطره ضربات متعدد چاقویی که فتنهگران در پاسخ به تفکر او بر سر و کتفش زدند، زنده بماند.
از ویژگیهای کار تئوریک فضلینژاد این است که بررسی نقادانه مفروضات و بنیانها و مفاهیم فلسفیِ نظریهها و ایدئولوژیهای سکولار را با مجموعهای ذیقیمت از مستندات و اطلاعات مربوط به سرویسهای امنیتی دولتهای استکباری و کانونهای سرمایهداری (به عنوان طراحان و هدایتگران بسیاری از این به اصطلاح تئوریهای معرفتشناختی، جامعهشناختی، فلسفی، سیاسی، روانشناختی و اخلاقی و...) پیوند میزند. فضلینژاد براساس یک «مدل جدید» که ویژه خود اوست، نیمه پنهان بسیاری از ایدئولوگها و نویسندگانِ به ظاهر صاحبنظر و در واقع مامور سازمانهای اطلاعاتی دولتهای امپریالیستی و «محافل ماسونی- صهیونیستی» را افشاء میکند. بدینسان، فضلینژاد دریچهای تازه در شناخت ماهیت سرمایهسالار و تحمیقگر و استعماریِ این به اصطلاح تئوریسینها و تئوریها برای علاقهمندان به «غربشناسی انتقادی» و مجاهدان طریق مبارزه با «جنگ نرم» میگشاید.
در کارنامه مجاهدتهای فضلینژاد در عرصه مبارزه با «جنگ نرم» و «کودتای مخملی» دول استکباری و «محافل ماسونی- صهیونیستی» وابسته به «کاست حاکمان پنهان جهانی» لیست بلند بالایی از نگارش بیش از 50 مقاله پژوهشی در زمینه «جنگ نرم، مطالعات امنیتی مدرن و کودتای مخملی»، سخنرانی در بیش از 60 سمینار علمی و دانشگاهی، گفتگوهای تحلیلی، تدریس در دورههای مختلف آموزش عالی، مشاوره به برخی مسئولان سیاسی و فرهنگی نظام (خصوصاً درباره جنگ نرم و علوم انسانی) و... وجود دارد که صرف بیان فهرستوار عنوان آنها از بضائت این نشریه خارج است، اما کمتر از چند هفته پس از برگزاری انتخابات ریاست جمهوری 1388، فضلینژاد رساله پژوهشی «چگونه پروژه جامعه مدنی به مبارزه مدنی تبدیل شد؟» را در 5 قسمت در «روزنامه کیهان» منتشر کرد که با واکنشهای متعدد در داخل و خارج کشور روبرو شد؛ از جمله اینکه پرفسور «جان کین» به عنوان رییس «مرکز مطالعات دموکراسی» در دانشگاه «وست مینستر» انگلیس (که او را فیلسوف احیاءگر «جامعه مدنی» در قرن بیستم نام دادهاند) در سایت «بی.بی.سی جهانی» نقدی را بر رساله پژوهشی فضلینژاد منتشر کرد و سپس مصاحبهای مفصل را با تلویزیون فارسی بی.بی.سی در خصوص مقالات فضلینژاد انجام داد. این اولین بار بود که یک فیلسوف سیاسی برجسته به رساله یک پژوهشگر ایرانی واکنش نشان میداد. مقاله جنجالی فضلینژاد با عنوان «روششناسی ترورهای آکادمیک» که در تاریخ 29 و 30 دی 1388 و چندی پس از ترور «شهبد مسعود علی محمدی» (استاد سرشناس فیزیک دانشگاه تهران) و نیز چندی قبل از ترور خود وی در «روزنامه کیهان» به چاپ رسید، برنده «تندیس رتبه اول جنگ نرم» از هفدهمین دوره «جشنواره بینالمللی مطبوعات ایران» شد. پیش از این نیز در «دومین همایش ملی ناتوی فرهنگی» و نیز در «مدرسه علمیه معصومیه (س) قم» به سبب افشاگریهایش پیرامون «کودتای مخملی» مورد تقدیر ویژه قرار گرفته بود. حوزههای مطالعاتی وی با محوریت «جنگ نرم» وسیع و متنوع است و از عرصه «جریانشناسی فمینیسم در ایران» تا «فرهنگ و هنر» را در برمیگیرد.
آنها که «پیام فضلینژاد» را از نزدیک میشناسند، فارغ از خصوصیات جذاب شخصیتی و تواضع وی، در او مولفههایی چون حافظه قوی، توان سخنوری تاثیرگذار بر مخاطب، قدرت تحلیل تیزبینانه و بارقههایی از «نبوغ تئوریک» را مشاهده میکنند. فضلینژاد، شکلگیری ذهنیت انقلابی متعهد امروزین خود را مدیون آموزههای استاد «حسن رحیمپدر ازغدی» میداند و جرقههای این آموزهها بود که او را با مکتب امام خمینی(ره) و مقام عظمای ولایت پیوند زد. فضلینژاد بارها گفته که در سالهای گذشته بسیار مدیون رهنمودها و حمایتهای آقایان «حسین شریعتمداری» (نماینده رهبر معظم انقلاب در موسسه کیهان) و «حسن شایانفر» (مدیر دفتر پژوهشهای موسسه کیهان) است. هر چه که هست، «پیام فضلینژاد» امروز نخستین تئوریسین نقاد و تحلیلگر شجاع و رزمنده خط مقدم مبارزه با جنگ نرم استکبار است و در پیروی از فرامین ولی امر مسلمین جهان، حضرت آیتالله العظمی خامنهای، شجاعانه و تمام قد ایستاده است.
بیان صریح و صادقانه و بیپروای او در مبارزه با سردمداران «شبیخون فرهنگی» و کانونهای نفاق لیبرالیستی داخل و خارج از کشور، به راستی یادآور سلوک و مجاهدتهای بسیجیان جان بر کف و عاشق در جبهههای جنگ نظامی با استکبار جهانی است. آنهایی که جان بر کف گرفته و در مسابقه ایثار و شهادتطلبی از یکدیگر سبقت میجستند. فضلینژاد در آبانماه 1389 «تندیس رتبه اول جنگ نرم» را که در جشنواره مطبوعات از دست وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی گرفت به خانواده شهید «محمد گلدوی» که اولین شهید فاجعه «مسجد جامع زاهدان» توسط گروهگ تروریستی و جنایتکار «عبدالمالک ریگی» بود، تقدیم کرد و با این حرکت خود نشان داد که تا چه میزان به شهدای مبارزه با فتنه سبز و شهدای حوادث پس از انتخابات ارادت دارد و اینبار نیز نام خود را با قدردانیاش از شهدای بسیجی ماندگار کرد. این حرکت ضمن بازتابهای رسانهای گسترده، باعث شد تا «شورای عالی انقلاب فرهنگی» از فضلینژاد به صورت ویژه تقدیر کند.
«پیام فضلینژاد» پس از انتشار کتاب جنجالی «شوالیههای ناتوی فرهنگی» در 3 سال گذشته مشغول اجرای پروژهای پژوهشی- تطبیقی در عرصه «تاریخ اندیشه سیاسی ایران و غرب» است که براساس یک مدل تحلیلی کاملاً جدید در حال نگارش است. کتاب جدید فضلینژاد را غیر از آنکه بابی نو در زمینه «تاریخ اندیشه» میتوان دانست، برای نخستین بار به جریانشناسی «علوم انسانی سکولار» از قرن شانزدهم تا کنون میپردازد و این بررسی را با فضای امروز ایران پیوند میزند.
مصاحبه ویژه و اختصاصی «پیام فضلینژاد» با ماهنامه «فرهنگ عمومی» اولین مصاحبه او با یک نشریه پس از ترور نافرجامش در اسفند سال گذشته است؛ چه اینکه فضلینژاد کمتر اهل مصاحبههای از این دست است و در سالهای بیشتر، نوشتن و سخنرانی را بر چنین گفتگوهایی ترجیح داده است و صرفاً نیز برای «روزنامه کیهان» مینویسد. از فضلینژاد که این روزها به سبب نگارش کتاب جدید و بسیار جالبش و اشتغالات فراوانش (تا آنجا که همه برنامههای سخنرانی و حضور در محافل عمومی را لغو کرده) فرصتی طولانی را برای مصاحبه در اختیار ما قرار داد، بسیار سپاسگذاریم. این گفتگو در روزهای پایانی آبانماه 1389 طی 3 جلسه، آن هم در ساعات پایانی شب که فضلینژاد روزهایی پرکار و پرمشغله را در موسسه کیهان میگذراند، انجام شد. در همین ایام او ناگهان درگیر ماجرای احتمال بازگشت «سید حسین نصر» به ایران شد و مقالهای جنجالی را در این خصوص منتشر کرد و در این گفتگو نیز اسناد ناگفتهای از نصر را فاش کرده است. از طرفی عازم زاهدان بود تا در مراسمی که برای تقدیر از او برگزار میشود، شرکت کند. علیرغم این مشغلهها که باعث میشد او از ساعت 12 شب به بعد وقتش را به مصاحبه با ما اختصاص دهد، اما فضلینژاد با انرژی و وسواس خاص و دقت علمی خود در هر جلسه بیش از 4 ساعت و گاهی تا نزدیکی طلوع آفتاب پای میز گفتگو نشست و به تمام سوالات ما پاسخ داد. فضلینژاد اکنون «پژوهشگر موسسه کیهان» است و در این گفتگو برای اولینبار بسیاری از مسائل تکاندهنده درباره فضای سیاسی ایران و پشت صحنه برخی از وقایع مهم را بازشکافی کرد و به همین خاطر، خواندن این گفتگوی جذاب و متنوع و پرمحتوا را به خوانندگان توصیه میکنیم.
ماهنامه مهرنامه: «سخنگوی اپوزیسیون برانداز»
فرهنگ عمومی: سپاسگذاریم که علیرغم تمام اشتغالاتی که پیرامون نوشتن کتاب جدید خود دارید و اکثر برنامههای سخنرانی و مصاحبهتان را لغو کردهاید، اما گفتگوی با ماهنامه «فرهنگ عمومی» را پذیرفتید. مایلیم بحث را ابتدا از آخرین موضعگیری جنجالیای که در سخنرانی «نمایشگاه بینالمللی قرآن» در 3 شهریور 1389 طرح کردید، آغاز کنیم و سپس به مرور ساحتهای دیگر اندیشه سیاسی در ایران معاصر بپردازیم. مدعای صریح جنابعالی این بود که «ماهنامه مهرنامه، سخنگوی اپوزیسیون برانداز» و یک نحلة سیاسی است که نسبنامه آن به «ماهنامه کیهان فرهنگی» در نیمه دهه 1360 میرسد. ادله و مستنداتی را نیز برای این مدعا ابراز کردید، اما میخواهیم شرح جامعتری از تحلیل خود را پیرامون ماهنامه «مهرنامه» بفرمائید.
پیام فضلینژاد: به نام خدا. سپاسگذارم از «ماهنامه فرهنگ عمومی» و سردبیر فلسفهدان و عالم آن آقای «شهریار زرشناس» که فقط احترام به دعوت ایشان میتوانست مرا در چنین شرایط پرمشغلة کاری به پای میز گفتگو بکشاند و بنشاند. چشمهای بسیاری در حوزه تولید علم اسلامی و نقد علوم انسانی سکولار به این ماهنامة نوپای معرفتی دوخته شده و امیدهایی بسته شده است. از این رو با خطمشیای که از سردبیر آن در سالهای گذشته سراغ داریم، میتوان ماهنامه «فرهنگ عمومی» را «حلقه میثاق» برای پیشبرد «جنگ عقیده» نامید و انشاالله نقش «گفتمانساز» ماندگاری با حرکت بر مدار «مکتب اسلام ناب محمدی(ص)» از خود برجا گذارد. مایلم در ابتدای این گفتگو یک «اصل» را به نحو صریح و واضح برای مخاطبانم بگویم، چنانکه قبلاً نیز گفتهام. بنده نه طالب کرسی قدرتم و نه آویزان این و آن برای گرفتن منصب و سمتی از دستگاه دولت؛ و بارها هم گفتهام که هیچگاه نه به سراغ دولتمردان برای جمع ثروت و کسب قدرت خواهم رفت و نه پُست اجراییای را میپذیرم و فقط اگر از من مشاورهای بخواهند و حضورم را در عرصه مشاورهای موثر ببینم، با ملاکهایی که دارم آن را اجابت خواهم کرد. من خیلی کوشش به خرج دهم و اگر موفق شوم، بتوانم یک پژوهشگر در حوزه «تاریخ اندیشه» باشم، آن هم مستقل از احزاب سیاسی، و افتخار میکنم که عمر کوتاهم در تاریخ استقرار نظام جمهوری اسلامی سپری میگردد و زیر سایه رهبریای که نایب امام عصر (عج) است. بنابراین، گرچه خدمت به تحکیم و ترویج فلسفه این نظام را افتخاری بزرگ میدانم، اما چون در جستجوی کسب منفعتی از رهگذر جد و جهد فکریام نیستم و نگرانی مقبولیت خود و مطلوبیت وجههام را نزد این و آن ندارم، پس نه واهمهای دارم که آراء انتقادیام کسی را بگزد و نه هراسی دارم که به عدد دشمنانم بیفزایم، گرچه کوشش میکنم که اگر توفیق الهی دست دهد، با تکیه بر اصول «مکتب اسلام ناب محمدی(ص)» - که صرفاً در آموزههای ولایت مطلقه فقیه متجلی است- و با سعی برای کشف «حاق حقیقت» و التزام به «انصاف دینی» و کوشش استدلالی- عقلی در جهت اثبات نظریاتم، حرکت کنم و به عنوان سرباز کوچک رهبری انقلاب اسلامی، رسالت اصلی خود را «جنگ عقیده» و «مبارزه مقدس علمی» میدانم برای «جذب حداکثری و دفع حداقلی.» بله؛ سخن اجمالی من در آخرین سخنرانیام این بود که «ماهنامه مهرنامه» سخنگوی اپوزسیون برانداز خارج از کشور است و حلقهای از «جاسوسان آکادمیک» سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (CIA) را گردهم آورده و در داخل ایران برای آنان تریبون تبلیغاتی فراهم کرده است. شگفتانگیز است که سردبیری این ماهنامه را آقای «محمد قوچانی» بلافاصله پس از آزادی از زندان و محاکمه در دادگاه حوادث پس از انتخابات (موسوم به دادگاه متهمان کودتای مخملی) برعهده گرفت و منابع مالی آن توسط یکی از برجستگان جناح موسوم به «کارگزاران سازندگی» تامین میگردد. صاحب امتیاز و مدیرمسئول و قائممقام مدیرمسئول آن نیز زن و شوهری ساکن بندرعباس هستند به نامهای «فروزنده ادیبی» و «مهدی شمشیریان» که پیوندهایشان با «محسن سازگارا» (پادوی سازمان جاسوسی سیا) در عصر اصلاحات و نشریات زنجیرهای- که به تعبیر رهبر معظم انقلاب «پایگاههای دشمن» بودند- قابل بررسی جدی و محل تامل است. همین فعالان در «پایگاههای دشمن» در هنگامهای که رهبری «گفتمانسازی» در علوم انسانی را با دغدغهمندی حکیمانه خویش پیگیری میکردند و خواهان نقد جدی علوم انسانی سکولار بودند، از اسفند 1388 ماهنامه «مهرنامه» را ویژه «علوم انسانی» روی کیوسکهای مطبوعاتی فرستادند. در تکمیل آن مدعایم در سخنرانی «نمایشگاه قرآن» باید نکات جدید دیگری را بیفزایم. اول اینکه، «مهرنامه» نسخهای از ماهنامههایی چون «ایراننامه» و «کنکاش» و «پویش» است که توسط ائتلافی از روشنفکران سلطنتطلب، لائیک، سکولار و چپهای آمریکایی ساکن اروپا و ایالات متحده در دهههای 1360 و 1370 در خارج از کشور به چاپ میرسید؛ اکنون همان نویسندگان و مصنفان و پژوهندگان فراری در «مهرنامه» گفتارهایی مداوم و نوشتارهایی دائم و حضوری پیاپی دارند و من فقط به نمونههای برجستة آن نگاهی کوتاه میاندازم: مانند «احمد اشرف» از مدیران بلندپایه «بنیاد اشرف پهلوی» (یا همان «بنیاد مطالعات ایران» به ریاست اشرف پهلوی) در واشنگتن. دی. سی که پیوندهای استوار آن با سازمان جاسوسی CIA را میتوانید در اسناد کتاب «پس از سقوط» نوشته «احمدعلی مسعودانصاری» ببینید. «احمد اشرف» از ویراستاران ارشد «دانشنامه ایرانیکا» نیز هست که تحت مدیریت برجستگان فرقه ضاله بهائیت و وابستگان «اشرف پهلوی» و با مدیریت «احسان یارشاطر» بهایی تحریر و نشر میشود؛ یعنی هم با «سیا» و هم با «سلطنتطلبان» و هم با «بهائیان» تعاملات رسمیِ گسترده دارد و مثلاً مقالهای از او با ترجمه «رضا خجسته رحیمی» که دبیر تحریریه «مهرنامه» است در شماره 2 این ماهنامه به چاپ رسید. البته انتشار مقالات «احمد اشرف» داستانی طولانی دارد و آقای «عماد افروغ» در ابتدای دهه 1370 به ترجمه آنان پرداخت که این کار او واکنش انتقادی نشریه «دفتر سیاسی سپاه پاسداران» را برانگیخت و بعدها هم - خصوصاً در پروژه کودتای سبز نافرجام ایران- سرنوشت آقای افروغ را دیدیم که پس از انتخابات در 2 یادداشتی که در 2 شماره آخر و روز پیش از توقیف روزنامه «اعتماد ملی» نوشت، به انکار پروژه براندازی پرداخت. به فرموده مقام معظم رهبری این دسته از منکران کودتای مخملی و براندازی در ماجرای فتنه انتخابات سال 1388، دست کم غافل و بیبصیرت بودند. متاسفانه آقای افروغ در شمارههای 2 و 3 و 6 مهرنامه مطلب نوشته است؛ بیآنکه ماهیت این ماهنامه را تقبیح کند و از قرارگرفتن نامش در کنار مشتی ضدانقلاب و سلطنتطلب و سکولارمسلک و لیبرالمشرب شرم کند. آن هم در کنار «احمد اشرف» و دیگر اعضاء «بنیاد اشرف پهلوی» که در ماهنامه «مهرنامه» حضوری فعال دارند و صریحاً از براندازی جمهوری اسلامی میگویند، ایشان نیز کنار چنین کسانی مطلب مینویسد؛ کسانی مثل «مهرزاد بروجردی» که آبان 1389 در شماره 6 «مهرنامه» میگوید «باستانگرایی، سرمایه فرهنگی میسازد.» استدلالش هم این است که چون روزگار امروز ایرانیان تلخ و سیاه است و آیندهشان نامعلوم، پس باستانگرایی بس فریبا و زیبا جلوه میکند و در مقام دفاع از هویت باستانی ایرانی برمیآیند. همین آقای بروجردی سال 1990.م از «بنیاد اشرف پهلوی» برنده جایزه «برترین پایاننامه در زمینه مطالعات ایرانی» شد و این پایاننامه همان کتاب معروف «روشنفکران ایرانی و غرب؛ سرگذشت نافرجام بومیگرایی» است که توسط انتشارات «فرزان روز» در سال 1377 با ترجمه «جمشید شیرازی» منتشر گشت؛ کتابی که در آن از «احسان نراقی» (عامل شناخته شده «موساد» و مشاور محمدرضاشاه مخلوع در روزهای خونین انقلاب) که صاحب «نشان ملی شوالیه» از فرانسه است، به عنوان «جامعهشناس بومیگرا» یاد کرده و میبینیم که محور شماره پنجم «مهرنامه» نیز گفتگو با نراقی است با تیتر «غربستیز نبوده و نیستم.» یا در پرونده «علم تاریخنگاری جدید در ایران» که محور شماره 4 «مهرنامه» است، با یک تحلیل سراپا غربزده و البته هدفمند روبرو میشویم و اینکه به روایت این ماهنامه اکنون مرکز تاریخنگاری ایران در خود ایران نیست، بلکه در غرب است. چه کسانی برای ایرانیان تاریخ مینویسند؟ به روایت «مهرنامه» مورخان مهاجر مانند «ژانت آفاری» از سرآمدان معتبر تاریخنگاری ایرانی است که آفاری نیز عضو فرقه ضاله بهائیت است و یکسال پس از «مهرزاد بروجردی» در سال 1991 برنده جایزه «برترین پایاننامه در زمینه مطالعات ایرانی» از «بنیاد اشرف پهلوی» شد. یا «محمد توکلی طرقی» یک روشنفکر لیبرال ضدانقلاب و بهایی است و از برکشیدگان همین طیف.
مهرنامه؛ محفل روشنفکران لائیک و سلطنتطلب
فرهنگ عمومی: یعنی اعتقاد دارید که حلقه مرکزی تئوریسینهای ماهنامه «مهرنامه» را «روشنفکران لائیکِ سلطنتطلب» تشکیل میدهند؟
فضلینژاد: نه حلقه مرکزی، اما یک طیف مهم از چهرههایی که «مهرنامه» رویکردهای آنان را به نحو پیاپی و به بهانههای مختلف ترویج میکند، همین روشنفکران لائیک هستند که مستقیماً از همکاران «بنیاد اشرف پهلوی» به شمار میروند، اما خود این بنیاد یکی از مراکز اصلی سازمان جاسوسی سیا برای کودتای ایدئولوژیک در ایران است. CIA در دهه 1980 ميلادي كنترل فعاليتهاي خاندان آواره شاه معدوم را در دست گرفت و سپس با اختصاص بودجه ماهيانه 150 هزار دلار از حساب سوئيسي یک شركت تجاري در پاناما به دفتر «رضا پهلوي» کوشید تا یک شبکه جاسوسی را تاسیس کند. پس از اختصاص اين بودجه با پيوستن «پرويز ثابتي» (سخنگو و مديركل امنيت داخلي ساواكِ ستمشاهي) از «آژانس امنيتي موساد» به شبكه جديد جاسوسي پهلوي، «اشرف پهلوی» هم به مثابه ثروتمندترين عضو خاندان به آن ملحق شد. وي با تخصيص يك ميليون و سيصد هزار دلار به این پروژه جدید CIA «بنياد مطالعات ايران» را نيز به اين عمليات پيوند زد و چندين ميليون دلار به سرمايه آن افزود. هدايتِ عملياتِ انتقال سرماية اهدائي اشرف به دفتر برادرش را، براساس طرح سازمان سيا، «غلامرضا گلسرخي» بر عهده گرفت. هيأت امناي اين بنياد هم متشكل از سياستمداران عصر دوم پهلوي است؛ مهرههايي كه اغلب بهایی بودند در دوران افول پهلوی دوم به سمتهاي وزارت، رياست دانشگاه و مشاورت دربار برگزيده شده بودند و مثلاً چهرههای علمی تلقی میشدند، مانند «مهناز افخمی» بهایی مدیریت عامل «بنیاد اشرف پهلوی» را برعهده گرفت و از سال 1347 تا 1349 رئیس گروه زبان انگلیسی در «دانشگاه ملی ایران» بود، سپس سال 1349 تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی از اشرف حکم دبیرکلی «سازمان زنان ایران» را گرفت و از سال 1355 نیز «وزیر مشاور در امور زنان» شد. در میان هیات امناء با نامهای آشنای «آذر نفیسی» روبرو هستیم یا «احمد قریشی» که سال 1355 رئیس دانشگاه ملی شد یا «غلامرضا افخمی» استاد علوم سیاسی، دانشگاه ملی ایران در دهه 1350. اما این طیف بخشی از زیربنای فکری «مهرنامه» را میسازد و یکی از ماموریتهای اصلیاش «احیاء تفکر باستانگرایی» در ایران است که یک تفکر سراسر «ماسونی» است و مختصات و شناسنامه کاملاً روشنی دارد؛ برای همین هم «مهرنامه» از اسطورهسازی از «کوروش» استقبال میکند و شماره 4 خود در مرداد 1389 پروندهای ویژه را با عنوان «کوروش ایرانی و رسم مسلمانی» به این مقوله اختصاص میدهد. این طیف البته یک نقطه مشترک بنیادین نیز دارند؛ در 22 اسفند 1387 بیانیهای علیه جمهوری اسلامی ایران صادر شد که چرا این حکومت، حقوق بهائیان را به رسمت نمیشناسد و پس از کلی فحاشی به ایران و ایرانیان، امضاء کنندگان بیانیه نوشتند «ما امضاءکنندگان این بیانیه همبستگی خود را با بهائیان که در ایران فاقد آزادی و حقوق کامل هستند، اعلام میکنیم.» امضاء «مهرزاد بروجردی»، «ژانت آفاری»، «محمد توکلی طرقی» و «فرزین وحدت» پای این بیانیه است؛ همان چهرههایی که «مهرنامه» به اشکال و انحاء گوناگون آنان را تجلیل و تبلیغ و ترویج میکند. شما میدانید که حضرت امام(ره) نه تنها معتقدند که در زمان وقوع قحطی اگر یک بهایی در معرض مرگ بود، نباید به او کمک کرد، بلکه آغاز قیام ایشان علیه رژیم طاغوت با مبارزه علیه بهائیت همراه بود و از این فرقه به مثابه «حزب صهیونیستی» و «شبکه جاسوسی» یاد میکردند، اما حالا هم بهائیان و هم همپیمانان آنان با انتشار ماهنامه «مهرنامه» تریبون مطبوعاتی دارند. این «روشنفکران لائیک» یک طیف حاضر در «مهرنامه» هستند که حضوری برجسته و نقشی کلیدی دارند.
مهرنامه و «روشنفکران سکولار رادیکال»
فرهنگ عمومی: بنابراین، ماموریتهای دیگری هم برای ماهنامه «مهرنامه» قائل هستید که علاقهمندیم به دستهبندی آنها و شرح طیفهای موثرشان بپردازید.
فضلینژاد: طیف دوم «مهرنامه» چهرههای آکادمیکی هستند که به نظر من دولتمردان اصلاحطلب از سال 1381 به بعد و به دلایل مختلف شیفته تئوریهای آنان شدند؛ تئوریهایی که مستقیماً نسب از راهبردهای CIA میبرد. آنان نحلهای از «روشنفکران سکولار رادیکال» هستند که چه از حیث تیپشناسی با اعضاء «بنیاد اشرف پهلوی» متفاوتند و چه از نظر حضور و جای پای آشکارتری که در ایران دارند، متمایز میگردند و از نمونههای شاخص آن میتوان به «مدیا کاشیگر»، «علی پایا»، «جمشید بهنام» و «بابک احمدی» اشاره کرد. مثلاً در شماره 2 «مهرنامه» شما مقاله «فضیلت و ترور» از «بابک احمدی» را بخوانید. ایشان البته به هیچ وجه دارای شاخصهای یک «متفکر اصیل» نیست، بلکه بیشتر یک «مترجم سکولار» است که مثل خیلی از تجدیدنظرطلبان دیگر- از «عبدالکریم سروش» تا «حسین بشیریه»- پیش از انقلاب را در لندن و پاریس گذارند و پس از بازگشت به ایران کارش را با «مجله فیلم» که بیمارترین جریان سینمایی داخل کشور است، آغاز کرد. احمدی در دهه 1360 به معرفی فیلمسازان هالیوودی و اروپایی مانند «روبر برسون» و «آندری تارکوفسکی» میپرداخت و پروژهاش تغییر ذائقه فرهنگی- هنری مخاطبان ایرانی بود و به «فلسفه هنر» روی آورد تا به «فلسفه سیاسی» رسید. این مسیر را «رامین جهانبگلو» نیز طی کرده است، یعنی بسیاری از آنان ابتدا «منتقد سینما» یا «پژوهشگر هنری» بودند و به تدریج با تولد دولتهای کارگزاران و اصلاحات پا به عرصه فعالیتهای علنی در عرصه سیاسی گذاشتند.
فرهنگ عمومی: این روند را در زندگی فکری شما هم میتوان دید که ابتدا «منتقد سینمایی» و یک چهره هنری بودید و حتی سالهای 1379 و 1381 کتابهای بحثبرانگیزی چون «سینما، سیاست، آزادی» و «دوئل با سینما» را نوشتید، اما بعد به شکلی جدی وارد حوزه «اندیشه سیاسی» شدید؟
فضلینژاد: البته حکایت زندگی من بسیار متفاوت است، اما در ظاهر شاید این شباهت وجود داشته باشد. در زمانی که من یک منتقد سینمایی و سردبیر برخی از نشریات هنری بودم، اوج فعالیت سیاسی نیروهای لیبرال در عصر اصلاحات بود، اما امثال «بابک احمدی» و «رامین جهانبگلو» به سبب آنکه در دهه 1360 و ابتدای دهه 1370 جرائت طرح «ایدههای رادیکال» خود را نداشتند، با زبان سینما و هنر به بسط ایدئولوژی لیبرال سرمایهداری دامن میزدند و از شخصیتهای فیلمهای سینمای غرب برای جوانان ایرانی «اسطورهسازی» میکردند که این یک «عملیات سیاه رسانهای» بود و در رساله «مکتب سینمای سیاه ایران» به شرح و نقد آن پروژه پرداختهام. در عرصه هنر، مهمترین نظریه «بابک احمدی» این است که «خواجه حافظ شیرازی، همجنسباز بود!» در دهه 1380 او به جمع نظریهپردازان «کمپین یک میلیون امضاء» به مدیریت «شیرین عبادی» پیوست و در 6 اسفند 1386 در گفتگویی با عنوان «دفاع لیبرالی از حقوق زنان» اولاً حکومت جمهوری اسلامی را مانعی بر سر استیفای حقوق شهروندی معرفی میکند و ثانیاً با لحنی تمسخرآمیز به تعرض علیه مبانی اسلام و فلسفه اسلامی میپردازد؛ یا اگر به سخنرانی «بابک احمدی» در شهریور 1387 که به مناسبت «3 سالگی کمپین یک میلیون امضاء» نگاه کنید، ماحصل بحث وی برگزیدن راهبرد «براندازی دموکراتیک» از طریق «اقدام روشنفکری» است که کاملاً راهبردی مقبول سازمان جاسوسی CIA در ایران است. قطع نظر از تحلیل آثار «بابک احمدی» مانند «کتاب تردید» یا «حقیقت و زیبایی» و... وی از کسانی است که معتقد به «کودتای ایدئولوژیک» از رهگذر یک «ائتلاف فراگیر» در ایران است، همان چیزی که «مصطفی معین» به هنگام کاندیداتوریاش در انتخابات ریاستجمهوری سال 1384 با عنوان «جبهه دموکراسیخواهی و حقوق بشر» طرح کرد و سپس «بابک احمدی» تیرماه 1386 استمرار این جبهه را برای براندازی نظام خواستار شد، چنانکه در جلسه دفتر مرکزی «حزب مشارکت ایران» گفت که «برای بازگرداندن عقلانیت به ایران، همه هواداران دموکراسی و حقوق بشر باید اختلافات خود را کنار بگذارند و یک جبهه متحد تشکیل دهند.» یعنی همین کاری که «مهرنامه» ماموریت انجام آن را دارد، طیفهای مختلف را کنار هم میچیند و روی اشتراکات آنان پیرامون «کودتای ایدئولوژیک» تمرکز میکند. البته این تئوری را پیشتر «یرواند آبراهامیان» به عنوان عضو رسمی «شورای نشر اسناد امنیتی ایالات متحده» که وابسته به جامعه اطلاعاتی آمریکاست، به عنوان «استراتژی کلان آمریکا برای کودتای مخملی در ایران» تشریح کرد و بعدها در قالب گفتگویی نیز چاپ و منتشر شد. میدانید که آبراهامیان جدیترین استراتژیست کودتای مخملی است که کمتر به نقش تئوریهایش پرداخته شده است و در ایران بیشتر با کتابهای «ایران بین دو انقلاب» و «تاریخ ایران مدرن» معروف است، اما بسیاری از روشنفکران سکولار، خطمشی مبارزه روشنفکری و براندازی نرم را از وی میگیرند و گاه مثل «محمد قوچانی» از روی دست او رونویسی میکنند یا امثال «مدیا کاشیگر» در «خانه هنرمندان ایران» و انجمن ایرانشناسی فرانسه» مجری آن هستند.
روشنفکران و هنرمندان: سفارت فرانسه و مافیای ادبی
فرهنگ عمومی: به خاطر داریم که شما برای اولین بار به نقش روشنفکران صاحبنامی مانند «مدیا کاشیگر» در پروژه «جنگ نرم» پرداختید؛ چه در کتاب «شوالیههای ناتوی فرهنگی» و چه در سخنرانیهایتان. وزن و نقش «مدیا کاشیگر» را در «مهرنامه» چگونه میبینید، خصوصاً اینکه کاشیگر بیشتر یک چهره ادبی است تا سیاسی، اما به روایت شما سرحلقه یکی از طیفهای سیاسی مطرح در «مهرنامه» است.
فضلینژاد: اولاً، مانند سال 1376 که در کتاب «شوالیههای ناتوی فرهنگی» درباره ماموریت روشنفکران و سیاستمداران و دولتمردان سکولار برای اجرای پروژه «کودتای مخملی» هشدار دادم و حتی قلیلی از چهرههای اصولگرا به بهانه نقد من بر «مهدی کروبی» مرا متوهم نامیدند و حتی با فشار بر وزارت ارشاد میخواستند مانع انتشار کتاب من شوند، ولی موفق نشدند و این کتاب به لطف الهی جای خود را میان مردم و بیش از 35 هزار مخاطب یافت و اکنون در آستانه چاپ سیزدهم است. اکنون نیز هشدار میدهم که پس از شکست کودتای سبز، «مدیا کاشیگر» از مجریان یکی از پیچیدهترین پروژههای براندازی جمهوری اسلامی است و ماهنامه «مهرنامه» نیز به وی برای تحقق این پروژه کمک میکند. طیف «روشنفکران سکولار رادیکال» در پروژهای با برخی دولتمردان تازه به مسئولیت رسیده به دنبال کودتای دیگری در ایران هستند و من معتقدم دیر یا زود، جلوههایی از آن کودتا و فتنه را خواهیم دید. شرح این پروژه پیچیده که نامش را «کودتای سفید» گذاشتهام، به زمانی دیگر وامیگذارم و به سوال شما میپردازم. «مدیا کاشیگر» در مقام یکی از شرکاء سیاسی «رامین جهانبگلو» و «بهروز غریبپور» و «کیان تاجبخش» سالهاست که در «سفارت فرانسه» ماموریتهای مهمی را برای ارتباط با جامعه روشنفکری ایران برعهده دارد و من از سال 1380 ایشان را از نزدیک میشناسم و چندبار نیز به مناسبتی میهمان ایشان بودم. میدانم که ایشان با برخی عوامل سرویسهای اروپا در ایران تعامل دارد.
فرهنگ عمومی: برای این ادعا چه اسناد معتبری یا ادله متقنی موجود است؟
فضلینژاد: اسناد تکاندهندهای از حضور یک جاسوس آلمانی الاصل یهودی در ایران و ماموریت وی در حوزه «جنگهای سایبری» و «مطبوعات» متعلق به «شیعیان انقلابی» وجود دارد. این جاسوس پس از آنکه در فرانسه دورههای امنیتی را سپری کرد و با عنوان «دانشجو» بخشی از فریبهای ضداطلاعاتی را برای گم کردن رد امنیتی خود به انجام رساند، عازم کشورهای اسلامی مانند مصر شد تا پیرامون «جنبشهای شیعی» و «شیوه تبلیغات» آنان مطالعه کند. وی در پایان دهه 1370 با داشتن «بورسیه تحصیلی» به ایران آمد و از یک سو، با «سیامک پورزند» (جاسوسی که به ماموریتهایش برای CIA از طریق دفتر رضا پهلوی اعتراف کرد) و از سوی دیگر با «مدیا کاشیگر» (که عنوان «مترجم ویژه سفیر فرانسه» را داشت) پیوند خورد. این جاسوس جوان ابتدا ساکن «انجمن ایرانشناسی فرانسه» در خیابان فلسطین تهران شد و باز در چارچوب عملیات ضداطلاعاتی و فریب امنیتی، به گذراندن دورههای آموزش زیبان و ادبیات فارسی در یکی از دانشگاههای تهران پرداخت. سپس در سال 1382 منزلی را در شهرک غرب در اختیارش گذاشتند و سال 1383 در منطقه «یوسف آباد» تهران سکونت گزید. «انجمن ایرانشناسی فرانسه» مثل سازمان «یونسکو» که معروف به «4 راه جاسوسان» است، اساساً یک «پوشش امنیتی» برای حضور جاسوسان آکادمیک سرویسهای مختلف در ایران محسوب میگردد. من در باب ماموریت این جاسوس آلمانیالاصل یهودی رسالهای نوشتهام که در دست نشر است. نقش کاشیگر در هدایت این ماموران، برجسته بود، اما من براساس مستندات آشکار در سال 1386 هشدار دادم که یک «مثلث شوم دولت اصلاحات» شامل «خانه هنرمندان ایران»، «مرکز بینالمللی گفتگوی تمدنها» و «دفتر پژوهشهای فرهنگی» با همکاری سفارتخانههای كشورهاي چك، لهستان، فرانسه، انگليس، هلند، آلمان، سوئيس، ايتاليا و... به پیشبرد پروژه کودتای مخملی در ایران کمک میکنند و نقش «مدیا کاشیگر» و «انجمن ایرانشناسی سفارت فرانسه» را در این «مثلث شوم» به تفصیل کاویدم. دیدیم که در «کودتای سبز ایران» و به هنگام دهمین دوره انتخابات ریاستجمهوری که به گل نشست و نافرجام ماند، این سفارتخانهها چه ماموریتهای سری گستردهای را ایفاء کردند. «مدیا کاشیگر» که اکنون 55 سال دارد، صاحب 20 عنوان کتاب از ترجمه و تالیف در حوزههای مختلف ادبیات و هنر است. و چهره شاخص ارتباطات استراتژیک سفارتخانههای اروپایی در ایران به شمار میرود و پایهگذار چندین جایزه ادبی است؛ مثلاً سال 1383 با «رامین جهانبگلو» (جاسوس تابلودار CIA) جایزه ادبی «یلدا» و یا در سال 1384 «جایزه هنر و ادبیات علمی، تخیلی و فانتزی» را پایه گذاشت که اکنون با نام «جایزه ادبی گمانهزن» شناخته میشود.
فرهنگ عمومی: غیر از اینکه «جوایز ادبی» به ایجاد یک روند هنری کمک میکنند، سفارت فرانسه حتی به تولید محتوا در حوزه ادبیات ایران نیز پرداخته است و ظاهراً «رایزن فرهنگی» این سفارتخانه کاملاً در یک حاشیه امن همچنان به فعالیتهایش ادامه میدهد؟
فضلینژاد: همین طور است. راهاندازی «آکادمی فانتزی» برای گسترش ادبیات لیبرال و غربگرا از فعالیتهای بسیار مهم کاشیگر و سفارت فرانسه است. «آکادمی فانتزی» تاکنون 90 داستان و 37 ترجمه براساس سیاستهای فرانسویها در ایران تولید کرده است. مثلاً در میان نشریات ایرانی، هفتهنامه «چلچراغ» نیز به مدیرمسئولی «فریدون عموزاده خلیلی» برای تحقق این اهداف به کاشیگر کمک میکند. این هفتهنامه هم توسط شاگردان «هوشنگ اسدی» و «نوشابه امیری» (چپهای آمریکایی) که اکنون از مدیران سایت ضدانقلابی «روز آنلاین» هستند، اداره میشود. کاشیگر همچنین در سال 1385 جایزه ادبی «روزی روزگاری» را راه انداخت که 3 ماه پیش در چهارمین دوره خود از «بابک احمدی» به سبب «تاثیر عمیق بر گسترش و بسط نظریه ادبی در ایران» تقدیر کرد. میبینید که آقایان مدام از یکدیگر تقدیر و تجلیل هم میکنند! در سال 1386 «جایزه ترجمه» را با همکاری «لیلی گلستان»، «رضا سیدحسینی»، «ابوالحسن نجفی» تاسیس کرد که به بهترین اثر در زمینه ترجمه از فرانسوی به فارسی تعلق میگرفت. رایزنی فرهنگی سفارت فرانسه در اهداء بسیاری از این جوایز مشارکت رسمی دارد و این اهداء این جوایز ادبی یک پروژه گسترده برای «شناسایی و شکار جاسوس» و «سرقت نخبگان هنری» توسط سرویس جاسوسی فرانسه است. کاشیگر پیش از انتخابات ریاستجمهوری سال 1384 تعدادی از هنرمندان جوان ایرانی را برای گذراندن دورههای آموزشی خاص به پاریس دعوت کرد. همان استراتژیای را که «پیتر آکرمن» (تئوریسین سازمان سیا) توسط سفارت آمریکا در دبی مبنی بر آموزش «نیروی سازمانی براندازی نرم» در ایران دنبال میکرد و قصد داشت افرادی مانند «علی افصحی» (روحانی خلعلباس شده و کارمند همایش سینمای دینی در دوره ریاست «محمدعلی زم» بر حوزه هنری که فرجام کارش به پادویی برای عماد باقی رسید) و خانواده «عمادالدین باقی» را با دعوت به دبی آموزش دهد، «مدیا کاشیگر» و سفارت فرانسه در ایران نیز همان روش را با هدفگذاری روی نویسندگان ادبی دنبال میکنند و یک «تقسیم کار اطلاعاتی» دقیق در این میان به چشم میخورد.
فرهنگ عمومی: چه دوره آموزشی خاصی توسط «سفارت فرانسه» برای نویسندگان ادبی ایران برگزار شد؟
فضلینژاد: دورههای آموزشی مهم و متعددی برگزار شده است، اما من فقط به یک مقطع حساس در اردیبهشت 1384 اشاره میکنم. شما میدانید در این تاریخ، بیش از 10 جاسوس از سرویسهای امنیتی غرب در پوششهای امنیتی مختلف به ایران رفت و آمد کردند. کار به جایی رسید که دولت اصلاحات میزبان رهبران سلسله کودتاهای مخملی اروپای شرقی از «آدام میچنیک» تا «آگنش هلر» بود. هدف این تعاملات امنیتی نیز کمک به اصلاحطلبان برای ادامه قبضه قدرت دولتی و استمرار حیات سیاسی این جناح آمریکایی در ایران بود. «مدیا کاشیگر» در اردیبهشت 1384 «کارناوال شعر ایران و فرانسه» را براساس سیاستهای فرهنگی «سفارت فرانسه» و مشارکت رایزن فرهنگی سفارت به راه انداخت و آنقدر برنامه حمایتی و سیاست بهرهبرداری این کارناوال از شاعران ایرانی مسموم بود که حتی به اعتراض رسمی جمعی از آنان انجامید. در واقع، برخی از این شاعران فهمیدند که یک کارناوال یک تور اطلاعاتی برای سوءاستفاده از آنان علیه نظام است و به این مساله اعتراض رسمی کردند و نوک حمله نیز «مدیا کاشیگر» به عنوان مجری پروژه بود. یکی از خبرگزاریهای اصولگرا به مصاحبه با یکی از نویسندگان ادبی حاضر در کارناوال پرداخت و او گفت که «سفارت فرانسه» توسط «مدیا کاشیگر» یک «مافیای ادبی در ایران» برای پیشبرد اهداف لیبرالها ساخته و از نام ما علیه کشورمان سوءاستفاده میکند. از قضاء این نویسندگان و شاعران معترض، چهرههای اصولگرا یا حزبالهی هم نبودند، بلکه نسبت به کشورشان یک احساس تعهد داشتند و برای همین سوءاستفاده از نام و عنوانشان را برنتابیدند.
فرهنگ عمومی: یعنی فعالیتهای این طیف از همکاران ماهنامه «مهرنامه» را در حوزه «ادبیات» و «رماننویسی» یا برگزاری سلسله همایشهای هنری که رنگوبوی تقویت رویکردهای «مدرنیستی» در آن بسیار مشهود است، با استراتژی «جنگ نرم» و «کودتای فرهنگی» نسبت و سنخیتی دارد؟
فضلینژاد: برای پاسخ به این پرسش، باید ابتدا به 2 نکته اشاره کنم. پیشفرض فاسد (فاسد از حیثِ منطقِ سیاسی) سرویسهای CIA و MI6 این است که سیل ترجمه آثار «ادبیات غرب» سبب استقرار دموکراسی لیبرال و پایان مبارزات چپگرایانه در آمریکای لاتین شده است و با پیروی از همان الگو در ایران نیز میتوان به جای شور انقلابی و شعور اسلامی، فریادهای غربگرایانه و دموکراسیخواهانه را نشاند. پروژه CIA در آمریکای لاتین معطوف به «فروپاشی ایدئولوژیک» بود و همعرض با آن، پروژة «سقوط فیزیکال» رژیمهای سیاسی منطقه را پیش میبرد. ایالات متحده در آمریکای لاتین ابتدا به سراغ شبکهسازی از نخبگان، روشنفکران و مترجمان رفت تا از رهگذر «جنگ نرم» و توزیع گسترده فرهنگ لیبرال، مبانی عقیدتی چپهای مستقل را بیاعتبار سازد و زمینه کاهش چشمگیر مشروعیت و مقبولیت آنان را فراهم آورد. سپس به سوی «براندازی نرم» نظامهای منطقه گام برداشت. یا مثلا در اروپای شرقی، چه در لهستان و چه در چکسلواکی پیش از وقوع سلسله کودتاهای مخملی در سال 1989.م نقش ادبیات برای تئوریزه کردن تاکتیکهای «مبارزه مدنی» و بسط ارزشهای لیبرال سرمایهداری چنان گسترده بود که شما میبینید شخصیتی مانند «واسلاو هاول» که میگویند واضع واژه «انقلاب مخملی» است و بخستین رییسجمهور دولت پساکمونیستی چک به شمار میرود، یک «نمایشنامه نویس» بود و صاحب آثار ادبیای که آن آثار تحت عنوان «ادبیات معترض» برمبنای خاستگاههای مدرنیستی بنا شده است. حکایت هنرمندان جاسوس، حکایت پیچیدهای است و میتوان ادعا کرد که سازمان جاسوسی CIA تا پیش از فروپاشی اروپای شرقی و سلسله کودتاهای مخملی، حلقهای 40 نفره از ادیبان و هنرمندان را در اختیار داشت که رمانها و نمایشنامههای آنان یا در جهت گسترش فرهنگ سرمایهداری بود یا در جهت گرفتن زهر انقلابی مارکسیسم و دفاع از سوسیال دموکراسی و نهایتاً همه این راهها به گفتمانسازی ادبی مطلوب «غرب مدرن» ختم میشد. نکته دوم که بسیار مهمتر است شامل کارکرد ادبیات در حوزه «جنگ نرم» است. هرگاه فرآیند کودتای مخملی با موانع مستحکم رویاروی شده، ما شاهد یک «تغییر مسیر» هستیم. به اجمال باید عرض کنم که فرآیند کودتای مخملی ابتدا از حوزه «توسعه اقتصادی لیبرال» آغاز میشود و بعد به حوزه «توسعه سیاسی لیبرال» میرسد و سپس «تغییر ساختار گفتمانی جامعه» رخ میدهد و در این نقطه که به قول سیدمحمد خاتمی «لحظه تاریخی گذار» است، از روشهای مختلف مانند «کودتای انتخاباتی» و... جهت سرنگونی یک نظام مکتبی استفاده میشود، اما اگر این فرآیند با انسداد جدی روبرو شد، شواهد تاریخی به ما میگویند که «نیروی سازمانی براندازی نرم» سریع به حوزه ادبیات کوچ میکنند؛ خصوصاً که این حوزه در ایران در یک «حاشیه امن» قرار دارد و ما صاحب یک نظام مطالعات امنیتیِ جامع در حوزه هنر نیستیم.
نوبل ادبیات 2009: روند جدید کودتای ایدئولوژیک
فرهنگ عمومی: آیا پس از شکست «کودتای سبز» در ایران این «کوچ» نیروهای براندازی نرم به حوزه ادبیات رخ داد؟ اگر چنین است، چقدر این پروژه را خطرناک ارزیابی میکنید و آیا میتوان نشانههای روشنی را پس از شکست «کودتای سبز» برای پیشبرد جنگ نرم توسط «نویسندگان ادبی» در ایران دید؟
فضلینژاد: زیرساختهای «هنر و ادبیات سرمایهداری» از دهه 1360 در ایران ریخته شد و سپس مجلاتی مانند «دنیای سخن» و «آدینه» و «گردون» و... اساساً برای تحکیم آن زیرساختها متولد گشتند که گاهی دولت کارگزاران هم از آنان حمایت میکرد. گفتیم که همان نیروهای هنری به تدریج تبدیل به یک «مافیای ادبی» شدند که این مافیا پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری در سال 1388، به این «کوچ» از حوزه سیاست به عرصه ادبیات شتاب بیشتری داده است و موتور محرکه آن نیز «بنیاد نوبل» بود. نوبل ادبیات سال 2009 که مراسم برگزاری آن در شهریور 1388 و در اوج حوادث فتنه سبز پس از شکست «کودتای سبز ایران» برگزار شد، به «هرتا مولر» تعلق گرفت که همه آثار ادبیاش در راستای تئوریزه ساختن کودتاهای مخملی است. پشت سر تبلیغ گستردة مولر در ایران، «مدیا کاشیگر» و «مافیای ادبی سفارت فرانسه» است.
فرهنگ عمومی: پیشفرض شما این است که اهداء جایزه «نوبل ادبیات» به «هرتا مولر» یک اقدام سمبلیک برای گفتمانسازی برای «جنگ نرم هنری» و در ادامه روند «ناتوی فرهنگی»، خصوصاً پس از شکست «کوتای سبز ایران» است؟
فضلینژاد: بله. ببینید، «کودتای سبز ایران» شکست خورد، اما یقیناً «غرب مدرن» از طراحی پروژهای دیگر علیه موجودیت و حاکمیت جمهوری اسلامی دست برنمیدارد و در این پروژه جدید هم «مدیا کاشیگر» و ماهنامه «مهرنامه» نقشی کلیدی دارند که اگر زمان اقتضاء کند، اجزاء و چینش آن را شرح میدهم. این اتفاقی نیست که اولاً همزمان با بیستمین سالگرد فروپاشی دیوار برلین به عنوان نماد پیروزی «انقلاب مخملی» و ثانیاً در همان روزی که «روز مبازره با فاشیسم» نام دارد و ثالثاً دقیقاً در شهریور 1388 و اوج فتنه سبز در ایران، نوبل ادبیات به «هرتا مولر» رسید تا چنانکه مفسر «خبرگزاری آسوشیتدپرس» در همان روز میگوید از «جنگ آزادیخواهانه آمریکا برای نابودی دیکتاتوریها خصوصاً در اروپای شرقی ستایش گردد.» بنیاد نوبل رسماً از رمانهای مولر که برای مبارزه با استبداد در اروپای شرقی و جهان نوشته شده، تجلیل کرد و خصوصاً کتاب «سرزمین آلوهای نارس» که سال 1386 در ایران توسط «غلامحسین میرزا صالح» با عنوان «سرزمین گوجههای سبز» ترجمه شد و «انتشارات مازیار» آن را به بازار کتاب فرستاد، دقیقاً از نمونه آثار ادبی تولید شده براساس استراتژی کودتای مخملی است. این کتاب روایت هراسآور مولر از زندگی 5 دانشجوی جوان رومانیایی است که در برابر سازمان امنیت حکومت نیکلا چائوشسکو میایستند و تکنیکهای براندازی نرم را آموزش میدهد؛ یا کتاب «نفسهای بریده» که به نسل جدید کودتاهای مخملی مثل «انقلاب نارجی اوکراین» میپردازد، این آثار بسیار مورد ستایش قرار گرفت و مبنای اهداء نوبل به مولر است. البته نویسنده در این آثار به حمایتهای آمریکا از گروههای دانشجویی و شبه نظامی برای سرنگونی دولت رومانی نمیپردازد، اما مبارزات آنان که آموزش تکنیکهای براندازی نرم است، تصویر میکند. خود مولر در هنگام گرفتن جایزه نوبل از یک «ادبیات جدید» سخن میگوید و در توضیحش ادامه میدهد «ادبیاتی برای مبارزه با رژیمهای مخالف با لیبرالیسم و آزادیخواهی.» در «بیانیه بنیاد نوبل» با موضوع شرح دلایل انتخاب مولر میخوانیم که او «به خاطر تصویر چشماندازی از زندگی ستمدیدگان تحت یک نظام دیکتاتوری و محرومانی که زندگیشان مصادره شده، از راه صراحت نثر و ایجاز شعر» مفتخر به دریافت این جایزه شده است. بنابراین، هدف نوبل ادبیات 2009 هدف مشخصی است که در ایران توسط مافیای ادبی «مدیا کاشیگر» و «سفارت فرانسه» در ماهنامه «مهرنامه» جز به جز دنبال میشود. حالا، شاید برای عدهای، تاریخ غرب تاریخ عجیب و غریبی به نظر آید، چون رماننویسی که سالها پیش یک خائن به آرمانهای بینوایان شناخته میشد، امروز مستحق ستایش معرفی میشود، آن هم به خاطر تصویر زندگی محرومان. با اینکه در رومانی مولر هنوز چهرهای به شدت منفور است و کتابهایش هواداری ندارند. حتی چند وقت پیش، رومانیاییها به رمان «گذرنامه» او شدیداً اعتراض کردند.
فرهنگ عمومی: آیا این برنده نوبل ادبیات 2009 درباره جمهوری اسلامی ایران هم موضع مشخصی دارد یا خطمشی روشنی را که موید نظرات شما پیرامون «جنگ نرم هنری» باشد، اعلام کرده است؟
فضلینژاد: مولر از هنگام دریافت جایزه نوبل ادبیات، کاملاً روی «مساله ایران» متمرکز شد و در همان روز اعلام نامش به عنوان برنده جایزه نوبل، در گفتگوی تلفنی با «بنیاد نوبل» میگوید به مبارزان ایرانی که در جدال با جمهوری اسلامی هستند، فکر میکنم! مثلاً انگار فکر کردن «شخص» ایشان خیلی مهم است! یا 6 روز پس از گرفتن نوبل و در «نمایشگاه کتاب فرانکفورت» تکرار میکند: «فکر کنید به ایران، جایی که جنایتکارانی که باید خودشان محاکمه شوند، دیگران را به دادگاه میکشند، زندانی میکنند و حتی به قتل میرسانند.» از این منظر، باید آتش انقلابهای مخملی برای رسیدن به آزادی لیبرالی شعلهور بمانند. این همان سیاستی است که مولر معتقد است که باید درباره مسلمانان و و جوامع اسلامی پیگیری شود. او میگوید «نباید از یادآوری سرکوب و خفقان در رژیمهای استبدادی (توتالیتر) مثل ایران دست برداشت، چون که آن مضامین توسط بنیادگرایان مذهبی بازتولید شدهاند و هنوز سایه دیکتاتورها بر سر ایرانیان سنگینی میکند.»
فرهنگ عمومی: عجیب است که به چنین مساله مهمی در زمینه «جنگ نرم» در حوزه هنر و ادبیات پرداخته نشده است و ما حتی در مقالات و پژوهشهای خود شما هم اشاره به این موضوع را ندیدیم؛ خصوصاً اینکه من میدانم شما هم از دوران کودکی یک داستانخوان حرفهای بودهاید و حوزه ادبیات را مداوم رصد کردهاید، هم اینکه مطلع هستم یکی از علائق پژوهشی شما ادبیات است و کتابی را هم درباره برندگان نوبل ادبیات در دست نگارش دارید که هنوز منتشر نشده است. با این حال و با توجه به اینکه از معدود کسانی هستید که جریان «جنگ نرم» را به روز رصد و تحلیل میکنید، چرا به این موضوع نپرداختید؟
فضلینژاد: پس از اعلام خبر تعلق گرفتن «نوبل ادبیات» به «هرتا مولر» بنا داشتم تا مقالهای پیرامون این موضوع بنویسم، چون آن را ورود به فاز جدیدی از استراتژی «جنگ نرم برای کودتای ایدئولوژیک» میدانم، اما به سبب اشتغالات متعدد، در نهایت نتوانستم نگارش آن را به پایان ببرم. حتی وقتی دیدم آقای «سیدمحمد علی ابطحی» پس از آزادی از زندان، در یادداشتی که روز 19 دی 1388 در وبلاگش منتشر کرد، به تجلیل و تقدیس «هرتا مولر» و خصوصاً کتاب «سرزمین گوجههای سبز» پرداخت، بیشتر احساس کردم که اهداء «نوبل ادبیات» در اوج جریان فتنه سبز به رماننویسی که یک «جاسوس لیبرال» است، پروژه مهمی است. البته در سخنرانیام در «نمایشگاه قرآن» اشارة بسیار کوتاهی به تجلیل ابطحی از رماننویس کودتاهای مخملی کردم که مانند گذشته به حملات بیپایه ایشان علیه من و «کیهان» انجامید و البته فحشهای ایشان مانند همیشه در رسانههای اپوزیسیون برانداز بازتاب یافت. چه در داخل کشور و میان گروههای سیاسی گوناگون و چه در میان اپوزسیون برانداز خارج از کشور تا به حال یک نقد مستدل که گزارههای مطرح در نوشتههای مرا مستدل و مستند نقد کند، اقامه نشده است. از اپوزیسیون برانداز که انتظاری جز فحاشی نمیرود، اما عجیب است که در داخل کشور کسانی که ژستهای فریبنده گوناگون دارند، چرا از اقامه یک نقد مستدل عاجزند؟! ما براساس یک نظام فکری که تمام اجزاء آن متکی به آموزههای امام و رهبری است، پژوهش و نقد میکنم، اما معمولاً بسیاری از مطالبی که علیه من نوشته میشود یا برخوردهای سطحی سیاسی است یا برآمده از حسادتها و خصومتهای شخصی که واقعا به آدم احساس ترحم دست میدهد.
فرهنگ عمومی: ببینید، مثلاً در همین زمینه شاید عدهای بیایند و با ژست «قضاوت منصفانه» بگویند اینکه نویسندهای در ستایش «کودتای مخملی» مینویسد، با بحث «جاسوسی» وی برای سرویسهای امنیتی غرب تفاوت دارد و البته حتماً شما ادله کافی برای اطلاق عنوان «جاسوس» به این برنده «نوبل ادبیات 2009» دارید که مایلیم شرح کوتاهی از آن را بفرمائید.
فضلینژاد: «هرتا مولر» توسط «هاینریش بل» و «گونتر گراس» که هر دو از داستاننویسان برجسته آلمانی هستند، برای CIA شکار شد. اسناد جاسوسی بل و گراس براساس «قانون آزادی اطلاعات» در سال 2000.م توسط سازمان سیا از طبقهبندی امنیتی خارج شد و حتی شبکه تلویزیونی فرانسوی- آلمانی «آرته» که رسانهای نسبتاً مستقل در غرب است، فیلمی ساخت با عنوان «هاینریش بل: الماسی در کلیکسیون سیا» و آنجا اسناد جاسوسی وی را فاش کرد که میتوانند بروند آن فیلم را بخرند و مثل ما اسناد را استخراج کنند. ما ارجاع به سند منتشر شده میدهیم و نمیتوانیم فیلم و سند را ضمیمه گفتگو کنیم، بلکه میگوئیم این سند در فلان ماخذ و منبع هست. حالا میخواهند ردش کنند؟ بسیار عالی؛ بار اثبات بر دوش مدعی است. ادعا دارند که همچنین اسنادی نیست، بروند با اتکاء به اسلوب استاندار پژوهشی- تاریخی، گزارش منتشر کنند که این حرفها بیاساس است، بعد من هم جواب میدهم. ما داریم ریزومه و ماخد میدهیم و نمیشود یکی بیاید بیدلیل بگوید اینها حرف مفت است. وانگهی، من در ماجرای شکایت «شیرین عبادی» گفتم که بعضیها «خطرناکتر از جاسوس» هستند، چون شاید دلیل یا سندی دال بر جاسوسی آنان برای یک سرویس خاص در دست نباشد، اما تحلیل عملکردشان نشان میدهد که خطرناکتر از یک عامل اجیر شده هستند. از دیگر سو، «ادعای جاسوسی مولر» که ادعای من نیست. شما نگاه کنید که فقط چند ساعت پس از اینکه «آکادمی سلطنتی سوئد» نام مولر را به عنوان برنده «نوبل ادبیات» اعلام کرد، در میان خود نویسندگان غربی تلاش شد تا هویت این بانوی رومانیایی- آلمانی به عنوان یک جاسوس کارکشتة آمریکایی فاش شود. به نظر من یک رازگشایی بزرگ در راه بود و آن را «کشف جبههای جدید از انقلاب مخملی» در حیطة هنر و ادبیات میتوان نامید. وانگهی، برای این کار یک جمله در کنار چند قرینة سوءظنبرانگیز کافی بود: مولر برای ستایش از انقلابهای مخملی و فروپاشی اروپای شرقی آثار هنریاش را خلق میکند. 20 سال پیش از این، مولر به اتهام جاسوسی برای سرویس اطلاعاتی آلمان فدرال (آلمان غربی) و تبلیغ ایدئولوژی آمریکایی تحت تعقیب «سازمان امنیت» حکومت نیکلا چائوشسکو (موسوم به سکریتات) در رومانی بود. چنانکه خود مولر میگوید ارتباط دائمی با سفارت آلمان غربی در بخارست این اتهام را متوجهش کرد. او از اقلیتهای آلمانیتبار رومانی بود و این شائبه قوی وجود داشت که جاسوس آلمانها باشد. از سوی مخالفان دولت نیز یک عامل نفوذی شناخته میشد، چون سال 1979 به عنوان «منبع اطلاعاتی» پلیس مخفی کمونیستها انتخاب گشت و درباره رد یا قبول این کار توسط مولر تردیدهای جدی وجود دارد. خصوصاً اینکه در مقام یک مخالف، امتیازات ویژهای از دولت حاکم گرفته بود و این شرایطی غیرطبیعی به نظر میرسید.
فرهنگ عمومی: آیا مولر مانند «میلان کوندرا»، خالق رمان «بار هستی» و نماد روشنفکران «بهار پراگ» (حامیان انقلاب مخملی چکسلواکی) یک «جاسوس دوجانبه» بود؟
فضلینژاد: کسی نمیداند. به هر حال، مولر حتی در همان سالیان زندگی در رومانی هم چهره محبوبی نبود. از همان ابتدای جنگ سرد، عرصه نبرد به حوزه فرهنگ و ادبیات کشید. سرویسهای جاسوسی سیا و ک.گ.ب شکار نویسندگان و هنرمندان را در دستور کار خود داشتند تا به نفع ایدئولوژیشان تبلیغات به راه اندازند. برای تحقق این هدف بودجههای سری گزافی خرج شد و به سرعت، نام هنرمندان مشهور به عنوان «عامل بورژوازی» یا «جاسوس کمونیستها» بر سر زبانها میافتاد. در چنین فضایی سایة انواع اتهامات بر سر هرتا مولر سنگینی میکرد. از سال 1984 تا 1987 سه کتاب داستان با نامهای «تانگوی غمافزا»، «پاسپورت» و «فوریه پاپتی» منتشر کرد که همه آنها علیه فلسفه و حکومت کمونیستی بود و به خاطرشان 2 جایزه ادبی «اسپکته» و «رآوریس» را از آلمان غربی گرفت. به گفتة ریچارد واگنر، شوهر سابقش، در دهه 1980 خیلی از مردم رومانی او را «حرامزاده» و «نمکنشناس» خطاب میکردند. این وضع هم از آثار ادبیای ناشی میشد که برای دفاع افراطی از لیبرالیسم مینوشت و به زعم خیلی از رومانیاییها، انتقادات مبالغهآمیز و حملات رادیکالی را علیه سنتها و آرمانهای عدالتخواهانة آنان تدارک میدید. سال 1987، وقتی ناآرامیهای سیاسی در رومانی شدت یافت و بیم جنگ داخلی میرفت، مولر از ترس جانش به برلین غربی گریخت و هیچ وقت به زادگاهش بازنگشت. آن زمان 35 سال داشت. گرچه 2 سال بعد از فرارش، همزمان با انقلابهای مخملیِ لهستان، مجارستان و چکسلواکی، در سال 1989 رومانی نیز دستخوش انقلاب شد، اما نام مولر به عنوان زنی مبارز در آلمان شهره گشت. شاید به این دلیل که در همه اشعار و رمانهای خود به سراغ تصویر جنایتهای دیکتاتوری کمونیستی آن دوران میرفت. «جنایت» چه به نام عدالت و چه به نام آزادی، البته پدیدهای شرمآور بود که لیبرالها و کمونیستها هر دو از بانیان آن بودند. هرچند هنرمندانشان تنها نیمهای از آن را تصویر میکردند، درست مثل هرتا مولر. سال 1982 در نخستین مجموعه داستانهای کوتاهش به نام «سرزمین پست» چنان چهرهای سیاه و فاسد از زادگاه روستاییاش در رومانی تصویر میکند که واقعاً تهوعآور است. پس از انتشار این کتاب تقریبا هر سال برنده یک جایزه ادبی از کشورهای خارجی میشد و شما میدانید اهداء این جوایز حساب و کتاب دارد و تا کسی در نقشه راه لیبرال سرمایهداری حرکت نکند، نامش در لیست جوایز معتبر قرار نمیگیرد، چه رسد به آن که برنده نوبل شود. اما، همین هرتا مولر بین هموطنان خود چهرة منفوری داشت و مردم رومانی مثل یک «نفوذی بورژوازی» که با تولیدات سفارشیاش برای تبلیغ فرهنگ سرمایهداری، قصد نابودی رویای محرومان را دارد، با او برخورد میکردند. گرچه مولر خودش یک دهقانزاده بود، اما چپگرایان او را «سگ زنجیری بورژوازی» میخواندند، چون با آثارش به طبقه کارگر و طایفه ستمدیدگان خیانت کرد. اگر در آن زمینه تاریخی برخورد مردم با هرتا مولر را تحلیل کنیم، میبینیم که مساله فقط مارکسیسم نبود، بلکه مساله رویای محرومان بود که برخی به غلط، آن را در آموزههای مارکسیستی متجلی میدیدند. به هر روی، در پاسخ به سوال شما باید بگویم که هم اسناد پلیس مخفی رومانی در دهه 1970 و هم اسناد «بنیاد هاینریش بُل» و هم نگاه به رویه شکار جاسوسان توسط سرویس آلمان غربی برای سیا، همه اینها به ما میگویند که «هرتا مولر» جاسوس است، اما مساله ممهتر از نگاه من، بسط ایدئولوژی سرمایهداری است که مولر ماموریت گسترش آن را دارد.
فرهنگ عمومی: با توجه به تحلیل کلانی که از اهداء «نوبل ادبیات» به عنوان ورود به فاز جدیدی از «جنگ نرم برای کودتای ایدئولوژیک» دارید، در ایران غیر از «محمد علی ابطحی» چه رسانهها و جریانهایی از اهداء «نوبل ادبیات» به «هرتا مولر» استقبال کردند؟
فضلینژاد: یک سری استقبالها ناآگاهانه بود؛ یعنی خبرگزاریها و رسانههایی که گرچه اصولگرا هستند، اما به سبب سیاست «سرعت» در انتشار خبر و گزارش، «کیفیت» را نادیده میگیرند و به همین سبب نیز گاهی ناخواسته در دام فضاسازی رسانههای لیبرال میافتند. 2 شب پس از اعلام نام مولر به عنوان برنده نوبل ادبیات، من با مدیرعامل یکی از خبرگزاریهای مشهور اصولگرا که انصافاً شخصیتی ارزشی و ولایی است، تلفنی صحبت کردم، چون رسانه تحت مدیریت ایشان مدام اخبار مربوط به مولر را منتشر میکرد. حکایت این انتخاب و سابقه مولر را برایشان شرح دادم و ایشان نیز سریعاً در روند ارسال این اخبار و گزارشها تجدیدنظر کردند، اما برخی نشریات با علم به پشتصحنه بازی نوبل به ستایش از این انتخاب پرداختند و دقیقاً همان مسیری که طراحان این بازی ادبی- سیاسی میخواستند را رفتند، مثل روزنامه «تهران» یک تیتر معنادار انتخاب کرد و نوشت: «اینجاست سرزمین گوجههای سبز!» یا روزنامه «دنیای اقتصاد» که یکی از ارگانهای سرمایهداری لیبرال است، از این انتخاب استقبال ویژه کرد. بدتر از همه، روزنامه «فرهیختگان» که متعلق به «دانشگاه آزاد اسلامی» است و در اوج حوادث فتنه سبز، صراحتاً به نشر تاریخچه انقلابهای مخملی و ماجرای «بهار پراگ» پرداخت، رویه ستایش از مولر را برای مبارزه با رژیمهای ضدآمریکایی پیگرفت. حتی شما اگر نگاه کنید میبینید «خبرگزاری کتاب ایران» (ایبنا) یکی از مسمومترین عملکردها را در این خصوص داشت. البته حکایت «خبرگزاری کتاب ایران» و نشریه «کتاب هفته» (خصوصاً در دوره معاونت فرهنگی آقای «محسن پرویز» در وزارت ارشاد) حکایت مفصلی است و باید برای نقد کارنامه آن در دولت اصولگرا یک کتاب نوشت و من مطمئن هستم که اگر آن دسته از مسئولان دغدغهمند دولت در حوزه نشر با کارنامه این خبرگزاری مواجه شوند، به حیرت و شگفتی میافتند که چگونه یک خبرگزاری دولتی، پادوی تبلیغاتی کارگزاران کودتای مخملی در آن زمان شده است. همینطور میتوان درباره «خبرگزاری ایسنا» که تحت مدیریت «جهاد دانشگاهی» است، قضاوت کرد.
مهرنامه: میراثدار ماهنامه «کیهان فرهنگی»
فرهنگ عمومی: یکی از گرایشهای برجسته در «مهرنامه» را میتوان طیف موسوم به «روشنفکری دینی» نامید. البته اینها نیز ترکیب ناهمگونی از نیروهای مشهور به «ملی-مذهبیها» و «روشنفکران دینی سکولار» هستند که از «عبدالکریم سروش» تا «احسان شریعتی» و از «مصطفی ملکیان» تا «علیرضا رجایی» را دربرمیگیرند و حتی میبینیم داعیهداران «روشنفکری دینی» مانند «ماشاالله شمسالواعظین» که سابقه حضور در نشریاتی چون کیهان فرهنگی یا سردبیری ماهنامه «کیان» و روزنامههای زنجیرهای مانند «جامعه» و «طوس» و «نشاط» و... را دارد، در مهرنامه فعال است، در حالی که برخی از اجزاء این ترکیب ناهمگون سابقاً اختلافات زیادی با یکدیگر داشتند. حتی این طیفها قبلاً با «روشنفکران سکولار رادیکال» یا با «روشنفکران لائیک سلطنتطلب» مرزبندیهای مشخصی داشتند و اصلاً مشروعیت هم را در نوشتههایشان زیر سوال میبردند، اما اکنون کنار هم نشستهاند. 2 سوال مرتبط به وجود میآید. اول اینکه این طیفهای متفاوت که روزگاری انواع فحاشیها را علیه هم به راه میانداختند، چرا و چگونه گردهم آمدند؛ و سوال دوم اینکه غلبه اصلی در این پروژه جدید با کدام طیف است؟
فضلینژاد: کل سرمایه سیاسی و وزن تئوریک سرویسهای جاسوسی اروپا و آمریکا در عرصه «جنگهای علم» اکنون در ماهنامه «مهرنامه» برای پیشبرد یک «جنگ عقیدتی علیه جمهوری اسلامی» تجمیع شده است و این رو، همه فرقهای را در لابهلای صفحات آن میبینید. چنانکه گفتید، یک طیف دیگر حاضر در این ماهنامه چهرههایی هستند موسوم به «روشنفکران دینی» که نه روشنفکر هستند و نه دینی، اما ما نیز مسامحتاً آنان را به همین نام مینامیم. درباره دلیل کنار گذاشتن اختلافات سیاسی- فکری این طیفهای به ظاهر متضاد فقط به اجمال بگویم رهبران این طیفها براساس راهبرد سیاسی پنتاگون عمل میکنند. پس از شکست اصلاحطلبان در انتخابات ریاست جمهوری سال 1384، وزارت دفاع آمریکا (پنتاگون) یک ماموریت «سری و فوقالعاده فوری» داشت تا این طیفها را به عنوان «شرکاء آمریکا» با یکدیگر متحد سازد. قبلاً در دهه 1370 تلاشهایی از سوی آمریکا و انگلیس صورت گرفته بود، اما این بار به صورت یک ماموریت اولویت اول در دستور کار قرار گرفت تا آنچه من «نیروی سازمانی براندازی نرم» نامیدهام، منسجمتر از گذشته عمل کند و به سرنوشت عصر اصلاحات دچار نشوند. با این حال، انتخابات 22 خرداد 88 نشان داد که «نیروی سازمانی براندازی نرم» همچنان ناکارآمد و نامنسجم است، بنابراین لیبرالها به دنبال ساخت یک طبقه منسجم رفتهاند و در واقع به دنبال نخود سیاه. دیگر اینکه این اتحادها و ائتلافها گاه تاکتیکی است و گاه استراتژیک.
فرهنگ عمومی: آیا ائتلاف «سیدمحمد خاتمی» با اردوگاه لیبرال سرمایهداری را از جنس همان ائتلاف و همبستگی «عبدالکریم سروش» با آنان میبینید؟
فضلینژاد: بحث سروش و خاتمی بسیار مفصل است. خیلی کوتاه نتیجه یک مطالعه 5 ساله را میگویم و تفصیل آن را موکول به انتشار کتاب جدیدم میکنم. به اعتقاد من، «عبدالکریم سروش» از پیش از پیروزی انقلاب اسلامی ایران و در هنگامی که در انگلستان فلسفه علم میخواند، لیبرال بود. در رساله «چه کسی میتواند مبارزه کند؟» که سروش پیش از انقلاب نوشت، وی کاملاً نگاهی سکولار دارد و اولین کسی نیز که تفکر انحرافی سروش را در سال 57 و پیش از پیروزی انقلاب تشخیص داد، استاد شهید «مرتضی مطهری» بود، اما ایشان با توجه به فضای سیاسی آن روزگار مصلحت را در سکوت دیدند و بعدها دکتر «حسین غفاری»، استاد برجسته فلسفه، در کتاب «نقد نظریه شریعت صامت» به شرح این رای استاد مطهری درباره سروش پرداختند. من با پیشینه عضویت سروش در «انجمن حجتیه» که حضرت امام(ره) فرمودند خون دلی که از حجتیهها خوردم بدتر از مبارزه با شاه بود، سروش را از بنیان دارای هویت سکولار میدانم و معتقدم دهه 1350 در لندن بستر رشد این هویت و تکوین شخصیت لیبرالی وی رقم خورد. البته داستانهایی میبافند که سروش و کارل پوپر رابطه نزدیکی داشتند و با هم به کافه میرفتند. یکی از منتقدان سروش نوشته بود که پول قهوه سروش را پوپر حساب میکرد و یا پول چایی پوپر را سروش میپرداخت. اینها از بنیان اشتباه است، چون اصلاً از سال 1353 که سروش در چلسی کالج در رشته فلسفه علم و تاریخ مشغول تحصیل بوده، پوپر تدریس نمیکرده و اساساً به دلایلی که شرحش در این مجال نمیگنجد، موقتاً از تدریس دانشگاهی کنارهگیری کرده بود، اما شکی نیست که سروش شیفته و مرید آراء «کارل پوپر» بود و پس از انقلاب اسلامی هم در مقالاتی که مینوشت آراء پوپر در فلسفه علم را ابراز میکرد و حتی در مصاحبهای در سال 1359 آراء آیزایا برلین را تبلیغ و تقدیس کرده است.
فرهنگ عمومی: میدانیم که شما هم شاگرد سروش بودید و هم پژوهشهای گستردهای را در حوزههای متنوعی پیرامون زندگی، شخصیت، افکار و روابط امنیتی و سیاسی او انجام دادهاید. آیا به اعتقاد شما «عبدالکریم سروش» از پیش از انقلاب در تور سرویسهای اطلاعاتی غرب افتاده بود؟
فضلینژاد: اجازه بفرمائید ابراز نظر قطعیام را به کتاب در دست نشر موکول کنم، چون رای من تمهید مقدمات بسیاری میخواهد، اما در اینکه سروش پیش از انقلاب یک شخصیت لیبرال بوده و از ابتدای انقلاب مبلغ فلسفه یهودی- صهیونی است، هیچ شک و شبههای نیست. منتقدان این رای بنده بروند مقالات وی را در روزنامه «کیهان» آن زمان بخوانند و به داوری بنشینند. اینکه سروش پس از عضویت در «ستاد انقلاب فرهنگی» برای منحرف کردن اهداف آن از هیچ کوششی فروگذار نکرد نیز درست است و سال 1360 در برابر اسلامیسازی «علوم انسانی» ایستاد، مثل الان که شاگردان وی در «مهرنامه» همپیمان با متفکران صهیونیست، چنین میکنند. او گفت که «علم وحشی است و بی وطن» و با زیرکی تمام تحلیلی از غلبه علم لیبرالی داد که کار به اعتراض مجلس و جامعه مدرسین حوزه علمیه قم کشید. سروش و شهید بهشتی در جلسهای نزد حضرت امام(ره) مناظرهای داشتند و قرار شد حضرتآیتالله مصباح یزدی به داوری پیرامون سخنان سروش بپردازد. خود سروش میگوید در سال 1360 آیتالله مصباح یزدی به سبب عقایدم مبنی بر «اشاعه آزادی آکادمیک» مرا «نفوذی» میدانست. چه این روایت سروش درست باشد، چه نقل قولی کذب، اکنون ادله و حتی اسنادی به ما میگویند که ضریب «نفوذی» بودن وی بسیار بالاست. البته آن هنگام «مصطفی معین» که رییس «دانشگاه شیراز» بود، میگفت «دیدگاه سروش اگر خیانت نباشد، غفلت است!» بعدها دیدیم که معین در زمان صدارتش بر وزارت علوم عصر اصلاحات چه سینهای برای آراء سروش چاک کرد. مرحوم «سیداحمد فردید» فیلسوف بزرگ عصر ما - که الحق بخشی از غربشناسی انتقادی ما نیز مدیون اوست- با قاطعیت سروش را «فراماسون» میدانست که رای صائب و نظر درستی بود.
سروش و خاتمی؛ اسلام ناب و اسلام آمریکایی
فرهنگ عمومی: شما «عبدالکریم سروش» را یک «فراماسون» میدانید؟
فضلینژاد: قطعاً «عبدالکریم سروش» یک «فراماسون» است. سال 2004 «جايزه اراسموس» که بنيانگذار کلوب سرى «بيلدربرگ» برنده آن را انتخاب میکند، به «عبدالکريم سروش» تعلق گرفت تا کوشش هاى او براى ترويج «تئورى ماسونى علم» در جامعه دانشگاهى ايران ستوده شود و در آبان 1383 «عبدالکريم سروش» از برلين به آمستردام رفت و با حضور در قصر پادشاهى هلند، جايزه «آراسموس» را از پرنس «برنهارد» ولیعهد هلند گرفت. بيلدربرگى ها مجمعى 130نفره از فراماسونرها و روتارين هاى برجسته، اعضاء خاندان سلطنتى و سران سياسى کشورهاى اروپايى و آمريکايى هستند و پرنس برنهارد، همسر ملکه جولياناى هلند در مقام يک روتارين برجسته، بنيانگذار کلوب سرى بيلدربرگ و رهبر آن بود و از سال 1958 نيز جايزه گران قيمت «اراسموس» را پايه گذاشت. استراتژى او اين بود که با اهداء جايزه «اراسموس» کارگزاران يهودى تئورى ماسونى علم و فلسفه مروجان همجنس بازى و هنرمندان آوانگارد را در جهان بستايد. مشهورترين فيلسوفان یهودی و علماى علوم اجتماعى غرب مانند آيزايا برلين، ريمون آرون، هانا آرنت، جيمز برنهام و دانيل بل و... که اغلب از يهوديان صهيونيست بودند، یا از برندگان این جایزه یا ملقب به لقب «سر» از دربار انگلستان هستند. البته سروش اصلاً یک متفکر اصیل نیست، بلکه یک مترجم و مونتاژگر است. تئورى «قبض وبسط تئوريک شريعت» سروش که در ايران به عنوان زيربناى نظرى «اصلاح طلبان» شناخته مىشود، از نظام فکرى «کواين» و «گادامر» کپى شده است. مفاهيم دوگانه آزادى مثبت و آزادى منفى را که مغز ليبراليسم فلسفى است، از «آيزايا برلين» و مفهوم «پارادايم» را نيز از «توماس کوهن» وام گرفته است. هسته مرکزى نظريه هاى ايدئولوژى گريز و آرمان ستيز سروش راه به فلسفه سياسى «کارل پوپر» مىبرد و در عرصه معرفت علمى نيز فقط تئورى «ابطال پذيري» پوپر را تکرار کرد و اکثر اینها چنانکه گفتم متفکران صهیونیست هستند و بر بسیاری اوقات سروش به يک «مقلد محض» آنان تنزل مییابد. بنابراين، حتى با ملاک قراردادن استانداردهاى علمى غرب، سروش نه تنها يک متفکر اصيل نيست، بلکه با اقتباس از فلسفه فيلسوفان سيا و بيلدربرگ، تنها «تئورى ماسونى علم» را در ايران ترويج کرده است. يکى از معيارهاى دريافت «جايزه اراسموس» جد و جهد براي «تقويت دانش و علوم اجتماعى غرب و گسترش سنت هاى فرهنگى اروپا» است و البته از اين حيث، سروش که در 25سال گذشته به مثابه يک «مقلد محض» تئوريسين هاى يهودى سرمايه دارى ظاهر شده، واجد اين معيار است. اما، «جايزه اراسموس» تنها به فيلسوفان و علماى غرب اهداء نشده است، بلکه جاسوسان برجسته سیا و کارگزاران کودتای مخملی نیز از برندگان آن هستند. بيلدربرگ در سال 1983 «جايزه اراسموس» را به «لشک کولاکوفسکي» اهداء کرد که روشنفکرى است لهستانى و در فروپاشى ايدئولوژى مارکسيسم در جهان نقشى کارساز داشت. سه سال بعد، در سال 1986 بنيانگذار کلوب سرى بيلدربرگ، «واسلاو هاول» (رهبر انقلاب مخملى چکسلواکي) را براى دريافت «جايزه اراسموس» برگزيد. در سال 1989 حکومت هاى کمونيستى لهستان و چکسلواکى فرو ريختند و «واسلاو هاول» به رياست جمهورى رسيد و از اين جایزه به مثابه کمک تاريخى غرب براى فروپاشى اروپاى شرقى ياد کرد. سه ماه پس از وقوع انقلاب مخملى پنجم اکتبر 2000 در صربستان، «جايزه اراسموس» به «آدام ميچنيک» از رهبران «جنبش همبستگى لهستان» اعطاء شد تا دوباره انديشه و روش معماران فروپاشى اروپاى شرقى زنده شود. در غرب، از اینکه برگزیدگان جایزه «اراسموس» فراماسون هستند، همراه با نوعی احساس افتخار یاد میکنند و شکی نیست که سروش نیز از عمله و نحلة «فراماسون» هاست؛ هم در عرصه نظر و هم در عرصه عمل.
فرهنگ عمومی: در یکی از رسانهها به نقل از شما خبری منتشر شد که «سیدمحمد خاتمی» را نیز «فراماسون» دانستهاید، اما ظاهراً نقل قول مخدوشی بود و شما وی را «ماسونزده» نامیده بودید؟ بعد هم نقل شد که شما گفتهاید «میرحسین موسوی» فراماسون است و جالب است که پس از انتشار سخنان شما هم رسانههای ضدانقلاب و هم برخی چهرههای داخلی و مدعی اصولگرایی نیز با حمله به شما در مقام دفاع از خاتمی موسوی برآمدند!
فضلینژاد: این نقل قولهای مخدوش را همانهایی منتشر کردند که میخواستند زمینه حمله به من را بچینند و دیدیم که عاقبت پروژهشان به چه افتضاحی ختم شد. این حملات ژورنالیستی و نشر اکاذیب نه چیزی از وزن ما کاست و نه به آن افزود؛ گرچه بنده وزن و شأنی برای خود قائل نیستم و این را بارها گفتهام، اما آقایان باید به قواعد یک دیالوگ فکری- سیاسی ملتزم باشند که متاسفانه در بسیاری اوقات نه تنها تابع آن قواعد، بلکه مقید به انصاف و ادعاهای خودشان هم نیستند. از نگاه من، حکایت سروش و خاتمی قدری با هم متفاوت است و ماجرای موسوی با هر دو متفاوتتر. آن روزهایی که سروش در ابتدای انقلاب در ستایش پوپر سخن میگفت، خاتمی در نقد بازرگان مطلب مینوشت. اینکه میگویند خاتمی نیز در اروپا در تور سرویسهای اطلاعاتی یا ماسونی افتاده، واقعاً باید توسط اسناد تاریخی متقن روشن شود و نمیتوانم نظری بدهم، اما روزگاری در میانه دهه 1360 «سیدمحمد خاتمی» از «ماشالله شمسالواعظین» به عنوان یک «دیوانه» یاد میکرد یا با «عبدالکریم سروش» به سبب نوشتارهایش دست به گریبان میشد، اما به تدریج از ابتدای دهه 1370 آقای خاتمی تبدیل شد به ابزار اجرایی گفتمان اسلام سکولار و اصلاح دینی و جامعه مدنی که از بازرگان تا سروش مبلغان آن در ایران بودند، چنانکه همه آن اختلافات به یک اتحاد استراتژیک بدل گشت. البته «سیدجواد طباطبایی» سبب انحراف خاتمی بود و از رهگذر جلسات مشترکی که این دو در اویل دهه 1370 داشتند، خاتمی به فلسفه غرب علاقهمند شد، چنانکه امروزه مورخان CIA مثل «یرواند آبراهامیان» با خرسندی از دفاع خاتمی در آثارش از فلاسفه ملحد مثل «دیوید هیوم» یاد میکنند و این ثمره همان تعاملات خاتمی با «سیدجواد طباطبایی» است. این اتحادها و ائتلافها هم در تاریخ سیاسی جهان پدیدههای چندان شگفتی نیست. مثلاً اعضاء «بنیاد اشرف پهلوی» که مشتی سلطنتطلب فراری بودند، با اصلاحطلبان لیبرال در یک «ائتلاف استراتژیک» به سر میبرند که این ائتلاف مانند اتحاد قبلی از ابتدای دهه 1370 آغاز گشت. مثلاً «بنياد مطالعات ايران» به رياست «اشرف پهلوي» از محافل برجستهاي بود كه از سال 1372 در فصلنامه «ايران نامه» پروژه جامعه مدني را از «مرکز مطالعات دموکراسی» به ریاست پرفسور «جان کین» در دانشگاه «وست مینستر» انگلستان اقتباس كرد و تحقق آن را شرط لازم فروپاشي ايدئولوژيك نظام جمهوري اسلامي دانست. سیاستگذاران بلندپایة «بنياد اشرف پهلوی» مانند «علي بنوعزيزي» و «هوشنگ اميراحمدي» اعتقاد داشتند كه ساختارهاي جامعه مدني به گسترش سكولاريسم در ايران كمك مي كند و تنها نيرويي كه توان انجام اين «مأموريت» را دارد، اعضاي حلقه «كيان» (موسوم به روشنفكران ديني) هستند و از آن به عنوان «حلقه میانجی» یاد کرد. یا حتي گروهكهايي مانند «سازمان فدائيان خلق» (اقليت) نيز با كنار کشیدن ظاهری از مشي و مرام تروريستي، خود را هوادار «جامعه مدني» جا زدند. استدلال آنان كه 14 مرداد 1371 به قلم «بهروز خليق» در ماهنامه «كار» منتشر شد، اين بود كه پروژه جامعه مدني بايد نقطه آغاز براندازي نرم جمهوري اسلامي تلقي گردد؛ مبارزهاي كه به روایت «سازمان فدائيان خلق» (اقليت) ماحصل «تحولات فكري در بخشي از نيروهاي روشنبین درون نظام مانند سیدمحمد خاتمي و سیدمحمد موسوی خوئینیها است.» اما درباره طیف «روشنفکران دینی» باید بگویم ماهنامه «مهرنامه» چنانکه «علیرضا رجایی» (دبیر سرویس سیاسی روزنامههای زنجیرهای جامعه، طوس، نشاط و...) نیز در شماره 2 آن نوشت، میراثدار حلقة ماهنامه «کیهان فرهنگی» است که از نیمه اول دهه 1360 فعالیتش را آغاز کرد. مدیران رسمی و غیررسمی «مهرنامه» نیز به اینکه ادامه راه ماهنامه «کیهان فرهنگی» را میروند، به خود میبالند و سروش یکی از قطبهای فکری آنان است.
فرهنگ عمومی: اول اینکه درباره اندیشههای ماسونی «سیدمحمد خاتمی» اظهارنظر نکردید! دوم اینکه رای خود در باب ماسون بودن میرحسین موسوی را نگفتید. سوم اینکه آیا شما هم «مهرنامه» را میراثدار «کیهان فرهنگی» و اندیشههای «عبدالکریم سروش» میدانید و بر مدعای «علیرضا رجایی» و مدیران این نشریه صحه میگذارید؟
فضلینژاد: در جواب هر 3 سوال باید بگویم هم بله و هم نخیر! ماهنامه «کیهان فرهنگی» ابتدای دهه 1360 از دل بحثها و جدالهای «عبدالکریم سروش» در «ستاد انقلاب فرهنگی» متولد شد و در واقع واکنشی بود به استراتژی «اسلامیسازی علوم انسانی». دقیقاً مثل حکایت ماهنامه «مهرنامه» است که تولد این نیز همان واکنش به همان استراتژی است، اما در انتهای دهه 1380. «کارل مارکس» از قضاء در ترسیم این وضعیت مشابه جمله جالبی دارد و میگوید: «همه رویدادها دوبار به روی صحنه میآیند؛ بار اول به صورت تراژدی و بار آخر به صورت کمدی.» اکنون هم ما در عصر «کمدی سکولارها» به سر میبریم، چون آنها با تاسی به استراتژیای شکست خورده، مدام در ایران با سر به زمین میخورند، اما درس نمیگیرند. به اعتقاد من سرویسهای جاسوسی غرب از ابتدای انقلاب از یک استراتژی واحد دست نکشیدهاند و آن «جنگ عقیده» برای جایگزینی «اسلام آمریکایی» به جای اسلام ناب محمدی(ص) است. چه ماهنامه «کیهان فرهنگی» در دهه 1360، چه ماهنامه «کیان» در دهه 1370، چه فصلنامه «مدرسه» در نیمه اول دهه 1380 و چه ماهنامه «مهرنامه» در دوران حاضر، در رویکرد غالب خود به دنبال گسترش «اسلام آمریکایی» بودهاند. اینکه آن سرویسها گاهی تاکتیکها و سیاستهای متعددی از «کودتای نظامی» تا «جنگ تحمیلی» را تعقیب کردهاند، قابل انکار نیست و دست به آزمون و خطاهای متفاوتی زدهاند، اما همانگونه که حضرت امام خمینی(ره) نیز فرمودند «به اسم اسلام میخواهند، اسلام را کنار بگذارند و میخواهند شکست شما به دست خودتان باشد» و در دهه 1360 نیز دکتر «مایکل برانت» در مقام دستیار ارشد رییس سازمان CIA گفت ما پروژهای را پیش میبریم که تا سال 2010.م (همان سال اوج فتنه سبز) «شکست شیعیان به دست خودشان رقم بخورد.» برای همین، پروژهای که در تاریخ پس از انقلاب اسلامی ایران به نحو پیچیدهای بازتولید گشت و نشانههای آن در «کودتای سبز» سال 1388 آشکارا به چشم آمد، اما با رهبری حکیمانة مقام عظمای ولایت نافرجام ماند، همان پروژه «اسلام آمریکایی» است.
فرهنگ عمومی: چون بنا داریم به جریانشناسی راهبردهای امنیتی سازمانهای جاسوسی آمریکا و اروپا پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران بپردازیم و این بحث جنابعالی نیز زاویه ورود خوبی به سوال ماست، لطفا ابتدا یک تعریف جامع اما کوتاه از «اسلام ناب» و «اسلام آمریکایی» ارائه بفرمائید تا سپس ادامه بحث را پی بگیریم.
فضلینژاد: من فقط میتوانم با ارجاع و اتکاء و استناد به نظریههای ولایت مطلقة فقیه به ترسیم «اسلام ناب محمدی(ص)» و «اسلام آمریکایی» بپردازم و غیر از این استنادات صلاحیتی برای ورود به این بحث برای خودم قائل نیستم. اسلام ناب محمدی(ص) تنها و تنها صحیفة امام خمینی (ره) و کلام نورانیِ حضرت آیتالله العظمی خامنهای (مدظلهالعالی) آئینه تمام نمای آن است، چنانکه به روایت بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران «پرچمداران آن، پابرهنگان و مظلومین و فقرای جهان هستند و دشمنان آن، ملحدان و کافران و سرمایهداران و پولپرستانند. اسلامی که طرفداران واقعی آن همیشه از مال و قدرت بیبهره بودهاند و دشمنان حقیقی آن زراندوزان حیلهگر و قدرتمندان بازیگر و مقدسنمایان بیهنر هستند.» مکتب اسلام ناب در برابر فاشیسم، صهیونیسم، ایدئولوژی سرمایهداری لیبرال، فلسفة ماتریالیستی- اومانیستی، سیاست سکولاریستی، اندیشة ملیگرایی- باستانگرایی، عرفانهای مدرن غربی، کمونیسم و همة نحلههایی که در «معرفت مادیگرای غرب» ریشه دوانده، ایستاده است، چرا که به روایت امام خمینی(ره) «اساس انسانیت در غرب نیست» زیرا «غرب، انسان را به تباهي میکشد» و «غرب انسان را وحشی بار میآورد، یعنی آدمکش.» چنانکه حضرت آیتالله خامنهای نیز در چهارم آبان 1389 با ترسیم رسالت «جنگ مقدس عقیدتی» برای مبارزه با ایدئولوژی 3 قرن گذشتة دنیای غرب فرمودند «ماديگرى، گرايش مادى، تفكر مادى و تمدن مادى، دشمن بشريت و دشمن شماست... بشر در ساية تفكر اومانيستى و در جهت نظامهاى انسانگرا نه فقط به انسانيت دست نيافت، به آسايش دست نيافت، بلكه بيشترين جنگها، بيشترين كشتارها، بدترين قساوتها، زشتترين رفتارهاى انسان با انسان در اين دوره به وجود آمد.» و اما، «اسلام آمریکایی» در کلام حضرت امام خمینی(ره) «اسلام اشرافیت، اسلام ابوسفیان، اسلام ملّاهاى کثیف دربارى، اسلام مقدسنماهاى بیشعور حوزههاى علمى و دانشگاهى، اسلام ذلت و نکبت، اسلام پول و زور، اسلام فریب و سازش و اسارت، اسلام حاکمیتِ سرمایه و سرمایهداران بر مظلومین و پابرهنهها، و در یک کلمه «اسلام آمریکایى» که به فرموده امام روحالله راه مبارزه با آن «پیچیدگیهای خاص و دشواری» دارد، اما «متأسفانه هنوز براى بسیارى از ملتهاى اسلامى مرز میان اسلام آمریکایى و اسلام ناب، کاملاً مشخص نشده است.»
فرهنگ عمومی: پروژه ماهنامه «مهرنامه» را نیز تعقیب «اسلام آمریکایی» میدانید؟ و آیا این گفتمان، گفتمان غالب در این مجله است؟
فضلینژاد: بله، همه راهها نه فقط در این ماهنامه به عنوان «سخنگوی اپوزیسیون برانداز» بلکه در میان تئوریسینهای فروپاشی جمهوری اسلامی نیز به «اسلام آمریکایی» ختم میشود، اما درباره پروژه «مهرنامه» چندین دلیل برای این تحلیل وجود دارد. اولاً ناشر «مهرنامه» و منبع تغذیه اقتصادی آن - البته منبع اقتصادی داخل کشور- نحلهای از جناح موسوم به «کارگزاران سازندگی» است که «حسین مرعشی» یکی از سخنگویان آنان رسماً در سال 1386 گفت «کارگزاران یک حزب لیبرال دموکرات مسلمان» است و سپس اضافه کرد که ما نه تنها در حوزه اقتصاد ملتزم به لیبرالیسم هستیم، بلکه تکنوکراتها با هر حاکمیتی که منافع آنان را تامین کند میسازند. کارگزاران مانند «عبدالکریم سروش» و «سیدمحمد خاتمی» میگویند باید قرائتی از دین ارائه کرد که با لیبرالیسم و مدرنیته بسازد و رسماً هم شعار «زندهباد سرمایهداری» میدهند که من در سخنرانیهایی که پیش از انتخابات داشتم، از جمله در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، ایدئولوژی حزب کارگزاران را نقد کردم و گفتم که خوب است صحت این گزاره مشخص شود که وقتی کارگزاران میگویند «لیبرالترین فرد در جمهوری اسلامی آیتالله هاشمی رفسنجانی است» این یعنی چه و لیبرالیسم به چه معنایی؟! آیا یک افترا و تهمت بزرگ به یک شخصیت بارز جمهوری اسلامی نیست؟! یا نشر اکاذیب؟! چون مورخان لیبرال نیز علاقهمند به اشاعه این گمانه و گزاره هستند. مثلاً، «کنت پولاک» هم در کتاب «معمای ایرانی» همین بحث را طرح میکند یا نویسندة کتاب «جهانیشدن و دموکراسی در ایران» که نشر «نگاه معاصر» منتشر کرده، این دعوی را درباره سیاستهای آقای هاشمی دارد یا «یرواند آبراهامیان» در «تاریخ ایران مدرن» چنین قضاوتی را کرده است و از مجموع این گزارهها و گزارشها باید به تحلیلی دقیق رسید. این گزارهها مهم است، چون یک نتیجهای دارد و آن اینکه میگویند لیبرالیسم عصر اصلاحات و براندازی نرم پسااصلاحات برآمده از سیاستهای توسعه اقتصادی رییس دولت موسوم به «سازندگی» است و وضع نیروهای اپوزیسیون امروز را باید با رجوع به آن سیاستها سنجید. فارغ از این بحث، چنانکه گفتم سیاست گسترش «اسلام آمریکایی» سیاست سرویسهای غربی است و ائتلافهای جدیدی هم که رخ داده، از این سیاست برآمده است.
فرهنگ عمومی: شما معتقد هستید که سرویسهای جاسوسی غرب از یک استراتژی دست نکشیدهاند و آن «جنگ عقیده» یا به تعبیری که گفتید «استراتژی جنگهای علم» برای نابودی «مکتب اسلام ناب» و ترویج «اسلام آمریکایی» است. سیر تکوین این استراتژی از ابتدای پیروزی انقلاب در سرویسهای جاسوسی لیبرال چگونه بود؟
فضلینژاد: سرویسهای جاسوسی غرب، خصوصاً سرویس اطلاعات فرانسه، سازمان اطلاعات خارجی MI6 انگلیس و سازمان CIA در بازه زمانی سالیان 1357 تا 1368، یعنی در دهه اول انقلاب، چند استراتژی موازی را برای سرنگونی جمهوری اسلامی پیش میبردند. یک استراتژی سرنگونی نظام از طریق «کودتای نظامی» بود که چند بار شکست خورد. استراتژی دیگر تحمیل یک جنگ تمام عیار نظامی به ایران بود که آن نیز فرجامی جز شکست نداشت. استراتژی «کودتای ایدئولوژیک» از رهگذر «جنگهای علم» و به تعبیری «جنگ عقیده» استراتژیای برگرفته از تجربیات اردوگاه لیبرال سرمایهداری در جنگ سرد با شوروی بود و چون به غلط فکر میکردند که مکتب اسلام و ایدئولوژی کمونیسم دارای ماهیتی یکسان است، میتوانند از همان الگوی مبارزه با شوروی استفاده کنند. اگر فرصت اقتضاء کند خواهم گفت که بیشترین سرمایهگذاری را نیز روی همین استراتژی «کودتای ایدئولوژیک» کردند و البته به سبب فهم فاسد و شعور علمی ناقصشان در این وادی نیز شکست سختی در ایران خوردند. این 3 استراتژی در دهه اول استقرار جمهوری اسلامی به صورت موازی پیش میرفت، گرچه به نظر من اولین گزینه غرب هم همین استراتژی «جنگ عقیده» و «کودتای ایدئولوژیک» بود، چون اسناد سرویسهای جاسوسی فرانسه و آمریکا نشان میدهد که از سال 1358 روی چنین طرحی مذاکرات گستردهای صورت گرفته است. بنابراین، تاسیس «بنیاد اشرف پهلوی» یا همان «بنیاد مطالعات ایران» اساساً با هدف پیشبرد همین استراتژی صورت گرفت. یک مساله هم فقر نیروی انسانی بود، یعنی آمریکاییها باید از «بازار روشنفکری» برای این پروژه «نیروی کار» میخریدند و در ابتدای پیروزی انقلاب، جز شبه روشنفکران وابسته به دربار پهلوی، اعضاء فرقه ضاله بهائیت، اعضاء لژهای فراماسونری و مشتی دانشگاهی لیبرال، پتانسیل قابل اتکایی برایشان موجود نبود. رهبران امنیتیِ سرویسهای غربی کوشیدند این پتانسیل را تحت مدیریت خود تجمیع، بازسازی و بالفعل کنند، وگرنه اشرف پهلوی و رضا پهلوی اصلاً فهم و شعور پیشبرد و قدرت و توان اجرای چنین پروژهای را نداشتند. سرمایه اقتصادی و ارتباطات آنها برای سرویسها مهم بود. این بحث، مبحث تاریخی- تحلیلی گستردهای است، اما اینکه به هر حال در دل این شبکه جاسوسی عدهای روشنفکر لائیک پدیدار گشتند که در دهه اول انقلاب شروع به ساخت تئوریهای علمی برای تحقق پروژه «کودتای ایدئولوژیک» کردند، پدیده مهمی است تا جایی که ما میبینیم نخستین بار طرح گفتمان «جامعه مدنی» در ایران توسط «بنیاد اشرف پهلوی» مطرح میشود. سال 1359، چندی پس از برنده شدن «رونالد ریگان» در انتخابات ریاستجمهوری آمریکا، «الکساندر دمارانش» در مقام رییس «سرویس جاسوسی فرانسه» برای دیدار با وی به اقامتگاهی ویلایی در کالیفرنیا رفت تا پیرامون مساله ایران با رییسجمهور منتخب آمریکا به گفتگو بنشیند. دمارانش هم نگاهی امنیتی و هم رویکردی فلسفی به مساله ایران داشت و هم به ریگان و بعدها نیز به «ویلیام کیسی» گفت که اگر با «کودتای نظامی» یا «جنگ نظامی» جمهوری اسلامی نابود نشد، برای براندازی شیعه انقلابی باید یک «جنگ علمی» را پیش برد و از روشنفکران و مترجمان لیبرال در این عرصه استفاده کرد. همین رویکرد را «فرانسیس فوکویاما» در نیمه اول دهه 1360 دارد. از سال 1359 تا سال 1362 جلسات مشترکی بین سازمانهای امنیتی- نظامی آمریکا (سیا و پنتاگون)، اینتلیجنس سرویس انگلیس، سرویس فرانسه و سرویس موساد برگزار میشد که یکی از مهمترین آنها «سمینار بازشناسی هویت شیعه» در اورشلیم بود که اغلب روسای دپارتمانهای اسلامشناسی دانشگاههای رژیم صهیونیستی نیز در آن شرکت کردند؛ چهرههایی مثل برنارد لوئیس. در آن سمینار فوکویاما میگوید برای نابودی نظام ولایت فقیه «باید میل شهادتطلبی ایرانیان را به میل رفاهطلبی تبدیل کرد.» سپس CIA به دکتر مایکل برانت که معاون ارشد رییس سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا بود، ماموریت میدهد تا به تدوین «نقشه راه براندازی تشیع تا سال 2010» (یعنی هنگامه اوج فتنه سبز در سال 1388 در ایران) بپردازد. این نقشه راه که بودجهای 900 میلیون دلاری برای آن مصوب گشت و از آن با عنوان «استراتژی کودتای ایدئولوژیک» یاد کردهام، چند هدف عمده نیز داشت: اول؛ «ترجمه متون سیاسی- فلسفی متفکران لیبرال سرمایهداری» در ایران؛ دوم؛ «ارائه تفسیری سکولار از اسلام» توسط روشنفکران سکولار دینی؛ سوم «حذف مرجعیت و روحانیت»؛ چهارم «نابودی روح عاشورایی در جوامع اسلامی». فکر میکردند این مسیرها به نابودی تشیع ختم میشود و در دهه 1360 و 1370 از این نقشه راه پیروی میشد و اولین گفتمان مطرح نیز «گفتمان جامعه مدنی» بود که از بیخ و بن شناسنامهای انگلیسی دارد.
فرهنگ عمومی: گفتید که گفتمان جامعه مدنی را نظریهپردازان «بنیاد اشرف پهلوی» با اقتباس از تئوریهای ساخته شده در دانشگاه انگلیسی «وست مینستر» مطرح کردند. اول بفرمائید چگونه این گفتمان به ایران آمد؟ ثانیاً قبلاً اشاره کردهاید که فرجام گفتمان «جامعه مدنی» در عرصه سیاسی «مبارزه مدنی» و «کودتای مخملی» و در عرصه اخلاقی دفاع از «همجنسگرایی» است. شرحی نیز درباره آثار و تبعات این گفتمان در عرصه اخلاق عمومی ارائه دهید.
فضلینژاد: اسفند 1375، معاون وقت وزير خارجه آمريكا در مقدمه گزارش «شوراي روابط خارجي» پيرامون پروژه «جامعه مدني» در ايران نوشت: «جريان هوادار جامعه مدني بخشي از يك حركت فراگيرتر جهت متلاشي كردن اقتدار ديني جمهوري اسلامي است... و مشروعيت هر نوع حكومت ديني را زير سؤال مي برد.» اين گزارش نیز وقتی منتشر شد كه «محمد خاتمي» سخت مشغول مبارزات انتخاباتي براي رياست جمهوري بود و از قضا «جامعه مدني» را به عنوان شعار تبليغاتي اش برگزيد. بنابراین، اینکه جامعه مدنی به کودتای مخملی ختم میشود، پیشبینی خود آمریکاییها بود، اما درباره سابقه طرح این گفتمان در ایران باید عرض کنم که زيرساختهاي پروژه جامعه مدني از سال .1988م در «مركز مطالعات دموكراسي» دانشگاه وست مينستر لندن توسط «جان كين»، نظريه پرداز سرويس اطلاعات خارجي انگليس، MI6 باز توليد گشت؛ یعنی سالی که سلسله کودتاهای مخملی اروپای مخملی در شرف وقوع بود و میبینیم دقیقاً پس از فروپاشی اروپای شرقی گفتم که سپس «بنياد اشراف پهلوی» از سال 1372 در فصلنامه «ايران نامه» پروژه جامعه مدني را از اين مركز انگليسي اقتباس كرد و و با آغاز دهه 1370 «جامعه مدنی» به پروژه اصلي روشنفكران سكولار ايران بدل شد. در نيمه اول دهه 1370، اجماعي گسترده ميان محافل اروپايي و آمريكايي پيرامون تحقق «جامعه مدني» در ايران شكل گرفت و يك كمپ سياسي قدرتمند آن را پشتيباني مي كرد. اركان بنيادي اين كمپ را «مركز مطالعات دموكراسي» انگليس، «شوراي روابط خارجي» آمريكا و «انجمن سياسي خارجي» آلمان ميساختند و جلسات منظمي را براي رايزني با كساني كه به «اصلاح طلبان» شهره شده بودند برگزار كردند. چهره پنهان رايزني ها در آن هنگام، «جان كين» بود كه از سال 1374، در پوشش استاد كرسي «جامعه مدني» دانشگاه «وست مينستر» انگلستان تعامل خود را با «حسين بشيريه» و «عبدالكريم سروش» آغاز كرد، پس از دوم خرداد 1376 بارها به تهران آمد. سروش و بشيريه، سال ها در انگليس اقامت داشتند و در دهه 1370، يك پاي آنان در مركز پژوهشي لندن و يك پاي ديگرشان در حلقه هاي سياسي ايران بود. از سال 1372، سروش در «حلقه كيان» مأمور تبليغ پروژه جامعه مدني به عنوان اصلي ترين «مسأله روشنفكران ايران» شد و از سال 73، بشيريه نيز در «مركز بررسي هاي استراتژيك رياست جمهوري» آن را در قالب «پروژه توسعه سياسي» صورتبندي نمود. هدف اين پروژه، دگرگون ساختن ماهيت جمهوري اسلامي از درون نظام و «گذار به دموكراسي» بود. از دل اين دو محفل، در سال 1374 «حلقه آئين» با محوريت «محمد خاتمي» متولد شد كه حسین بشيريه، سعید حجاريان، مصطفی تاج زاده، محسن كديور، محمدرضا خاتمی و.. از اعضاي اصلي آن به شمار مي رفتند؛ حلقهاي كه با مشارکت به «مرکز بررسیهای ریاست جمهوری» و «حلقه کیان» شعارها و سياست هاي خاتمي را براي شركت در انتخابات رياست جمهوري 2 خرداد 1376 بر محور «گفتمان جامعه مدني» صورتبندي كرد. تا سال 1375، چهرههاي برجسته اين سه حلقه در پوشش فرصت هاي مطالعاتي و بورسهاي پژوهشي بيشترين سفر رابه ايالات متحده، انگلستان و آلمان داشتند كه جنجالي ترين آن، سخنراني محرمانه «عبدالكريم سروش» در «انجمن سياست خارجي» آلمان در سال 1374 بود. افشاي اين رايزني هاي محرمانه، واكنش هاي فراواني را در ايران برانگيخت. چنين فعاليت هايي، گاهي با اعتراض طيفي از شخصيت هاي آكادميك مواجه ميشد. مثلاً در اسفند 1374، اساتيد «كالج استير» در ويرجينيا با انتشار پژوهشي اعلام كردند كه روشنفكران ايراني، اقتباسي ناقص و پرغلط از معنا و مبناي جامعه مدني انجام داده اند و «تئوري هاي آنان فاقد حداقل استانداردهاي علمي و اصول معتبر فلسفي است.» پاسخ به اين انتقادات را ماهنامه «پر» (چاپ آمريكا) به سرعت در ويژنامه تابستاني خود منتشر كرد؛ نشريهاي كه گردانندگان آن ايراني تبارهاي صهيونيست مانند «رويا حكاكيان»، «رامين احمدي» و... هستند و به نحوي علني با لابيهاي امنيتي اسرائيل در آمريكا براي براندازي نرم جمهوري اسلامي تعامل دارند.
فرهنگ عمومی: صهیونیستها در مقام دفاع از انتقادات اساتید علوم سیاسی آمریکا نسبت به سروش برآمدند؟!
فضلینژاد: بله، و پاسخ بامزه و جالبی هم دادند. ماهنامه «پَر» در شماره 127 خود نوشت در پروژه «جامعه مدني» كه روشنفكران سكولار در ايران دنبال مي كنند، به هيچ وجه بحث علمي و فلسفي موضوعيت ندارد. اينكه آنان «بي سواد» هستند يا نه، مهم نيست، بلكه مهم، فرجام پروژه آنان است، «چون نتايج ناشمرده، پنهاني و خطرناكي براي حكومت اسلامي ايران دارد.» در اوج اين مباحثات، تابستان 1375 نامزدي «محمد خاتمي» در انتخابات رياست جمهوري مطرح گشت و با پيروزي او در 2 خرداد 1376، اين پروژه جامعه مدني به اقتدار سياسي رسيد. تيم سياسي خاتمي كه اعضاء همان حلقه هاي سه گانه بودند و اعضاء «سازمان مجاهدين انقلاب» اكثريت آن را تشكيل مي دادند، وظيفه نهادينه ساختن گفتمان «جامعه مدني» را با بهره از ابزارها و امكانات دولت اصلاحات برعهده گرفت. با اين حال، خيلي زود در سال 1380، بحران به سراغ اصلاح طلبان آمد و با كاهش چشمگير مقبوليت اجتماعي مواجه گشتند. با شکستهای پیاپی پروژههای آمریکا در ایران، ابتدای دهه 1380 اتفاقی دیگر افتاد، یعنی به این استراتژی امنیتی افزودههایی دیگر ضمیمه شد و حتی میان استراتژیستهای CIA با تئوریسینهای «شورای روابط خارجی آمریکا» و «وزارت دفاع آمریکا» (پنتاگون) درباره چگونگی براندازی جمهوری اسلامی، اختلاف افتاد.
فرهنگ عمومی: دقیقاً تئوریسینهای «سیا»، «شورای روابط خارجی» و «پنتاگون» بر سر چه مسالهای با هم اختلاف داشتند؟
فضلینژاد: اختلاف آنان این بود که روی کدام نیروهای سیاسی در ایران سرمایهگذاری بیشتری کنند تا پروژه «کودتای مخملی» به ثمر بنشیند، چون ابتدای دهه 1380 دوران افول اصلاحات و اصلاحطلبان فرا رسیده بود و شما میبینید که از همین زمان روند شکستهای پیاپی اصلاحطلبان از انتخابات شورای شهر دوم آغاز میشود و سپس مجلس هفتم و بعد کرسی ریاستجمهوری را در سال 1384 از دست میدهند. این افول هژمونی اصلاحطلبی، کار را به جایی رساند که ابتدای سال 1380 «سعید حجاریان» به ملاقاتی خصوصی با «سیدمحمد خاتمی» رفت و به رییس جمهور گفت که شما از رهبری اصلاحات امتناع کردید، اینچنین «جنبش، بیسَر شد» و عنقریب، اصلاحات خواهد مُرد. چندی بعد، حجاریان نوشت «اصلاحات مرد» و گفت دیگر تجربهای مانند دولت اصلاحات نمیتواند آرمانهای سیاسی ما را تحقق ببخشد. «جنبش اصلاحات در احتضار» عنوانی بود که استراتژیستهای اصلاحطلب از سال 1380 آن را در ایران زمزمه میکردند و در نشریات فکری خود مانند «همشهری ماه» و «خردنامه همشهری» - که از قضاء همان تیم مطبوعاتی اکنون بدنه هیات تحریریه «مهرنامه» را میسازد- معترف بودند که فقدان رهبری، استراتژی و سازمان سیاسی، اصلاحات را به زانو درآورده و پروژه «گذار از سنت به مدرنیته» ناتمام مانده است. پدران فکری اصلاحطلبان از «بنبست اصلاحات» و نابودی آرمانهای سیاسی آن سخن گفتند.
فرهنگ عمومی: بحث «عبور از خاتمی» و طرح «استعفای رییسجمهور» نیز در همین دوران طرح شد؟
فضلینژاد: دقیقاً. مثلاً «عبدالکریم سروش» در قامت پدر معنوی اصلاحطلبان که دوم خرداد 1376 را پیروزی «روشنفکران دینی» میدانست، سال 1380 هشدار داد که آرمانهای اصلاحات بر باد رفته است و در سال 1382 به همراه «محسن کدیور» خواهان استعفای خاتمی شد. ایدئولوژی اصلاحات برمبنای آراء او «مدل جمع اسلام و دموکراسی» و پروژه «گذار از سنت به مدرنیته» را تعقیب میکرد، اما سروش روز 21 اردیبهشتماه 1387 تکرار تجربه عصر اصلاحات را تلخ و ناممکن دانست.