۰۵ فروردين ۱۳۹۴ - ۱۲:۰۱
نجمه طباطبایی:

مغز علامه اندازه 700 سال کار کرده بود

فرزند علامه طباطبایی و همسر شهید قدوسی می‌گوید: علامه این اواخر که برای مداوا به خارج رفته بود، پزشکان گفته بودند این مغز به اندازه ۷۰۰ سال کار کرده و تمام چروک‌هایش باز شده؛ دیگر هیچ علاجی برای آن نیست!
کد خبر : ۲۳۴۴۶۸
صراط: اردیبهشت ماه سال گذشته به منزل نجمه سادات طباطبایی فرزند علامه طباطبایی و همسر شهید قدوسی رفتیم و با ایشان به گفت‌وگو نشستیم، نجمه طباطبایی نقل می‌کند: این اواخر که پدرش برای مداوا به خارج رفته بود پزشکان گفته بودند که این مغز به اندازه 700 سال کار کرده و تمام چروک‌هایش باز شده است، دیگر علاجی برای آن نیست!

همه زندگی‌اش مفید و نقاط قوت بود، اما از آنچه بیشتر می‌شود بدان اشاره کرد ارتباطش با مردم، خانواده و همسر بود، وی بی‌نهایت به همسرش عشق می‌ورزید، به طوری که بعد از فوت ایشان بسیار گریه کرد و مدام بر سر مزارش می‌رفت، ارتباطش با دامادها، دخترها و پسرها هم خوب بود، به گونه‌ای که احترام بسیاری به آن‌ها می‌گذاشت، در عین اینکه بسیار هم با آن‌ها راحت بود.

توجه علامه به مسائل مادی بسیار اندک بود، وی سال‌ها در قم و در خانه‌ای محقر زندگی کرد و اگر به خاطر همسر و فرزندان نبود، آن را هم عوض نمی‌کرد.

مغز علامه اندازه 700 سال کار کرده بود

گزیده‌‌ای از این گفت‌‌وگو را با هم مرور می‌کنیم:

-من نجمه طباطبایی هستم، دختر علامه طباطبایی، همسر شهید آیت‌الله قدوسی و مادر شهید محمدحسن قدوسی، اهل تبریز هستیم، زمانی که آنجا بودیم و پدرم مالک بودند، مشغول همین کارهای زراعت بودند، هم به درس می‌رسیدند هم به کشاورزی، خیلی هم در املاکشان زحمت کشیدند، البته پیش از آن پدرم نجف بودند که یکی از برادرانم هم آنجا به دنیا آمد و زمانی که وی کوچک بود، ما به تبریز مهاجرت کردیم، پدرم یازده سال نجف بودند و پایه درسشان آنجا خدمت آیت‌الله قاضی و آیت‌الله اصفهانی و دیگر اساتیدشان بسته شد زمانی که به تبریز آمدند متوجه شدند که املاکشان خیلی به هم ریخته شده و بنابراین شروع به رتق و فتق کارها کردند، چاه کندند و به سایر کارهای زراعتی پرداختند.

-حاج آقا (علامه طباطبایی) تعریف می‌کردند که پانزده سالش که تمام شده فردایش کنیزشان یک سینی آورده و مرد شدنش را تبریک گفته، در آن سینی هم یک سیگار و چوب سیگار و عمامه بود! (با خنده)

-من از شش سالگی خواستگار داشتم (با خنده) آن زمان خیلی زود دخترها ازدواج می‌کردند. من با شهید قدوسی 14 سال تفاوت سنی دارم! به هر حال من کلاس سوم بودم که برادر شهید قدوسی از من خواستگاری کرده بود، ولی حاج آقا گفته بودند که هنوز برای ایشان زود است، بعد از آن حاج آقا گفته بودند که ما فقط عروس تحویل نمی‌دهیم یک مادر، زن، همسر، کدبانو باید تحویل دهیم که بنابراین شش سال برای او زود است و چند سالی گذشت تا ایشان رضایت دادند، شهید قدوسی درس آیت‌الله بروجردی، آیت‌الله محقق داماد، امام خمینی(ره) می‌رفتند.

-پدر معتقد بود که دختر ریحانه است، منزل خود ما هم همینطور بود فکر می‌کنم شاید به این علت بود که مبادا بعدها دخترها زیردست بشوند، شبی که من عروسی کردم گریه کردم و گفتم باید خانم جان (مادرم) با من بیاید، خلاصه اینها هم بندگان خدا با ما آمدند یک ساعت نشستند و رفتند مادرم می‌گفت که بعد از برگشتن تو پدر پای کمدت بسیار گریه کرده، ایشان به طرز عجیبی شخصیت عاطفی بودند.

-هانری کربن که تهران بودند و حاج آقا من را همراه خود می‌کرد و به تهران می‌آمدیم، برای مباحثه با ایشان، آخر هفته‌ها منزل آقای ذوالمجد می‌ماندند من آنجا نمی‌رفتم، منزل همشیره پدر می‌رفتم، ناهار حاج آقا آنجا بودند و بعد می‌رفتند منزل احمد ذوالمجد و شب جلسه داشتند گاهی شب آنجا می‌ماندند و گاهی هم می‌آمدند نزد ما. الان همه جزوه‌ها و دست نوشته‌های سالیان سال علامه طباطبایی که مرتب شب‌های جمعه به تهران می‌رفتند، منزل دختر آقای ذوالمجد است و ما درخواست کردیم که حتی این مطالب را به ما بدهند ما از روی آنها کپی بگیریم ولی قبول نکردند.

-شهید قدوسی وصیت‌ کرده بود که یکی از بچه‌هایش حتماً درس بخوانند پس از شهادت قدوسی، محمدحسین فرزند بزرگم نزد حضرت امام رفت و درباره این وصیت با ایشان صحبت کرد، پسرم به ایشان گفتند که من دو برادر دیگر هم دارم خودم آیا این مسیر را بروم یا صبر کنم آنها بزرگ شوند که امام راحل گفته بودند خودتان مشغول شوید، ایشان از همانجا که آمدیم شروع به خواندن درس عربی کرد با اینکه در سپاه تعهد هم داشت که پس از یک سال به قم رفت و اجتهادش را گرفت منتها لباس نپوشید.

-منزل پدرم یادم می‌آید اغلب شب‌ها ساعت دوازده درس علامه طباطبایی تمام می‌شد یک ساعت جلوس خانوادگی داشتیم، شب‌ها آبگوشت می‌خوردیم مادرم معمولاً دوست نداشت وقت حاج آقا تلف بشود، سریع وسایل را می‌آوردیم و بعد از شام جلوس داشتیم آنقدر این یک ساعت شیرین و شنیدنی بود که اکنون به آن لحظه‌ها حسرت می‌خورم، دلم می‌خواست یک بار دیگر این یک ساعت برایم تکرار می‌شد و حاج آقا برایمان صحبت می‌کرد از قضایا و قصه‌های پیغمبران و بزرگان پدر آن زمان تلاش داشت که ما را نسبت به مسائل دینی حساس کند گاهی هم مادر از برخی مسائل روزانه صحبت می‌کرد، ولی بیشتر سخنان پدر را می‌شنیدیم.
منبع: فارس