۲۰ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۸:۵۹
بازگشت از دنيای مردگان؛

شیون‌ و زاری‌ تنها 50 دقیقه‌ طول‌ كشید!

خوب‌ باش‌، خوب‌ رفتار كن‌، خوب‌ زندگی‌ كن‌... .
کد خبر : ۳۰۴۰۸۲
صراط: محمد شفیعی‌، متولد 1327، اهل‌ هفتگل‌ خوزستان‌ است‌. اندامی‌ متوسط، موهایی‌ جو گندمی‌، صورتی‌ باریك‌ و كشیده‌، چشمانی‌ ریز و پوستی‌ نسبتاً تیره‌ دارد. او بر اثر بی‌ توجهی‌ به‌ سرما خوردگی‌، دچار آنفلونزا و در نهایت‌، ذات‌ الریه‌ شد.

وی پس از احساس‌ خفگی‌، به‌ مجتمع‌ پزشكی‌ سازمان‌ آب‌ و برق‌ خوزستان‌ مراجعه كرد و در نهایت‌ به‌ بیمارستان‌ امام‌خمینی‌(ره) منتقل‌ شد.

طبق‌ اظهارات‌ پرستار بخش‌ آی‌سی‌یو بیمارستان‌ امام‌ خمینی‌(ره)، محمد شفیعی‌، در آی‌ سی‌ یو دچار ایست‌ قلبی‌ شد و در حدود چهل‌ و پنج‌ دقیقه‌ تا یك ساعت‌ روی‌ وی عملیات‌ سی‌ پی‌ آر (احیاءقلبی‌- ریوی‌) انجام‌ شد؛ ولی‌ چون‌ نتیجه‌ای‌ نداشت‌، بیمار، فوت‌ شده‌ اعلام‌ گردید و تمام‌ دستگاه‌ها را از او قطع‌ كردند.

 تا آن‌ كه‌ بعد از گذشتن‌ زمانی‌ نسبتاً طولانی‌، پزشک معالج برای‌ امضای جواز دفن‌ به‌ آنجا آمد و در عین‌ ناباوری‌، ضربان‌ بسیار ضعیفی‌ را حس‌ كرد و به‌ سرعت‌، سی‌ پی‌ آر شروع‌ شد و جسد پس‌ از 45 دقیقه‌ زنده‌ شد.

**زمان‌ برایم‌ صفر شده‌ بود!

احساس‌ خستگی‌ مفرط می‌كردم‌؛ حسی‌ شبیه‌ به‌ زجر! مدت‌ زیادی‌ طول‌ نكشید تا تبدیل‌ به‌ یك‌ حس‌ عمیق‌ لذت‌ بخش‌ شد...! دلم‌ غش‌ می‌رفت‌! یك‌ خوشی‌ بسیار دلپذیر... در فضا رها شدم‌! در اتاق‌، پرستاران‌ را دیدم‌ كه‌ روی‌ كسی‌ خم‌ شده‌اند و در حال‌ ماساژ قلبی‌،... هستند. اول‌ متوجه‌ نشدم‌ او كیست‌؛ ولی‌ بعد كه‌ چهره‌ او را دیدم‌ به‌ شدت‌ جا خوردم‌! خودم‌ بود...! 

زمان‌ برایم‌ صفر شده‌ بود؛ انگار همه‌ جا حضور داشتم‌ در همان‌ لحظه‌، لحظه‌تولدم‌ را دیدم‌! مادرم‌ را دیدم‌ كه‌ در حال‌ به‌ دنیا آوردن‌ من‌ بود! بعد خودم‌ را آنجا دیدم‌ كه‌خوابیده‌ بودم‌. دكترها و پرستارها كنار رفته‌بودند. من‌ مرده‌ بودم‌. دیدم‌ كه‌ چشمان‌ و شست‌ پاهایم‌ را بستند و ملحفه‌ را روی‌ صورتم‌ كشیدند.
یكدفعه‌ بالای‌ سرم‌ فردی‌ را دیدم‌ كه‌ نمی‌شد تشخیص‌ داد زن‌ است‌ یا مرد! بلند قد و خوش‌اندام‌! او به‌ قدری‌ زیبا بود كه‌ بی‌اغراق‌ درهمان‌ لحظه‌ عاشقش‌ شدم‌! حیف‌ كه‌ نمی‌توانم‌ زیبایی‌ او را وصف‌ كنم‌! در تمام‌ عمرم‌ كسی‌ را به‌ این‌ زیبایی‌ ندیده‌ بودم‌. لباس‌ كرم‌ رنگ‌ بر تن‌ داشت‌ كه‌ بر روی‌ آن‌ پارچه‌ای‌ سفید انداخته‌ بود. به‌ من‌ گفت‌: چی‌ شده‌؟ (به‌ زبان‌ فارسی‌)؛ گفتم‌: پدرم‌ را می‌خواهم‌. گفت‌: بیا پدرت‌ اینجاست‌! پدرم‌ را دیدم‌ كه‌ بالای‌ بسترم‌ گریه‌می‌كند. هرچه‌ صدایش‌ زدم‌، صدایم‌ را نشنید! بعد فهمیدم‌ كه‌ فقط او می‌تواند صدای‌ مرا بشنود. به‌ نظرم‌ او همان‌ كسی‌ بود كه‌ ما او را عزرائیل‌ می‌نامیم‌ یا شاید فرشته‌ مرگ‌! 

با آن‌ فرد جایی‌ رفتیم‌. مردی‌ را دیدم‌ كه‌ نشسته‌ بود و آن‌ فرد زیبا بسیار به‌ او احترام‌ می‌گذاشت‌. 5 گوی‌ نورانی‌ دراطرافش‌ بود ولی‌ نور آنها چشم‌ را آزار نمی‌داد. یك‌ گوی‌ را به‌ سمت‌ من‌ گرفت‌. فرد زیبارو به‌ من‌ گفت‌: بگیرش‌! تا گرفتم‌، خود را در I.C.U دیدم‌ كه‌ دكتری‌ با دستگاه‌ الكترو شوك‌، مشغول‌ شوك دادن‌ به‌ قلب‌ من‌ بود. جالب‌ آن‌ بود كه‌ در طی‌ آن‌ چند روز، ما در I.C.U پنج نفر بودیم‌ كه‌ آن‌ چهار نفر مردند. البته‌ من‌ هم‌ مردم‌ ولی‌ دوباره زنده‌ شدم‌!!

همسرم‌ برایم‌ آش‌ نذری‌ درست‌ كرده‌ بود. او به‌همراه‌ سایر اعضای خانواده‌، مشغول‌ پخش‌ آش‌ در محله‌ بود كه‌ برادرم‌ با منزل‌ تماس‌ گرفت‌ و خبر مرگم‌ را اعلام‌ كرد! مراسم‌ آش‌ نذری‌ تبدیل‌ به‌ یك‌ مراسم‌ شیون‌ و زاری‌ شد...! این‌ شیون‌ و زاری‌ تنها 50 دقیقه‌ طول‌ كشید؛ چرا كه‌ دوباره‌ با خانواده‌ تماس‌ گرفتند و اعلام‌ كردند كه‌ من‌ زنده‌ شدم!

آیا قبل‌ از این‌ تجربه‌ متوجه‌ شده‌ بودید كه‌ نزدیك‌ مرگ‌ هستید؟

 بله‌؛ وقتی‌ آخرین‌ بار در خانه‌ بودم‌؛ قبل‌ از آن‌ كه‌ وارد مرحله‌ بیهوشی‌ شوم‌، حس‌ می‌كردم‌ دنیا دارد تیره‌ می‌شود. حس‌ می‌كردم‌ چیزی‌ رو به‌ اتمام‌ است‌! 4 دختر و همسرم‌ را طور دیگری‌ می‌دیدم‌. انگار تصاویری‌ در غروب‌ بودند! می‌دانستم‌ وقت‌ رفتنم‌ است‌!

آیا در لحظات‌ اول‌ تجربه‌ مرگ‌، احساس‌ ترس‌ یا تنهایی‌ نكردید؟

 اصلاً! آن‌ قدر حس‌ خوبی‌ بود كه‌ نمی‌توانم‌ آنرا وصف كنم!

فكر می‌كنید این‌ بازگشت‌ برای‌ شما چه‌ پیامی‌ به‌ همراه‌ داشته‌ است‌؟

خوب‌ باش‌، خوب‌ رفتار كن‌، خوب‌ زندگی‌ كن‌... .و فكر می‌كنم‌ بعد از آن‌، اگر كسی‌ اعتقاد به‌ دنیای‌ پس‌ از مرگ‌ نداشته‌ باشد، من‌ می‌توانم‌ آن‌ را ثابت‌ كنم‌! جالب‌ آن‌ كه‌ بعد از این‌ ماجرا دوستان‌ و همكارانم‌ نیز تغییراتی‌ اساسی‌ در من‌ حس‌ می‌كردند. حضور من‌ برای‌ آنها نشانه‌ای‌ از قدرت‌ خداوند بود!

فكر می‌كنی‌ چرا این‌ اتفاق‌ برای‌ شما افتاد و چرا برای‌ دیگران‌ پیش‌ نمی‌آید؟

 دلیل‌ آن‌ را به‌ خوبی‌ نمی‌ دانم‌؛ ولی‌ شاید مربوط به‌ آن‌ باشد كه‌ من‌ در تمام‌ عمرم‌ سعیم‌ بر آن‌ بوده‌ كه‌ كسی‌ را آزار ندهم‌ و بد كسی‌ را نخواهم‌ و اگر به‌ كسی‌ كمكی‌ می‌كنم‌ آن‌ را پنهانی‌ انجام‌ دهم‌.

دید شما نسبت‌ به‌ مرگ‌، قبل‌ از این‌ اتفاق‌ چگونه‌ بود و بعد از این‌ اتفاق‌ چه‌ تغییری‌ كرد؟

 من‌ قبل‌ از این‌ اتفاق‌، واقعاً از مرگ‌ می‌ترسیدم‌! یادم‌ می‌آید هر وقت‌ به‌ قبرستان‌ می‌رفتم‌، سعی‌ می‌كردم‌ به‌ صورت‌ جسد یا داخل‌ قبر نگاه‌ نكنم‌. ولی‌ باور كنید الان‌ اگر مرا بین‌ 10جسد بگذارند خیلی‌ راحت‌ می‌خوابم‌! و احساس‌ بسیار خوشایندی‌ نسبت‌ به‌ مرگ‌ دارم‌!

آیا دوست‌ دارید این‌ تجربه‌ دوباره‌ تكرارشود؟

 ای‌ كاش‌ روزی‌ هزار بار برایم‌ تكرار شود! چنان‌ لذت‌ بخش‌ بود كه‌ حد نداشت‌! دلم‌ می‌خواهد آن‌ فرد زیبا را ببینم‌ و آن‌ حس‌ را دوباره‌ تجربه‌ كنم‌. مرگ‌ هدیه‌ای‌ است‌ كه‌ خدا به‌ بنده‌اش‌ می‌دهد.

بعد از این‌ تجربه‌ چه‌ تغییراتی‌ در تصور و درك‌ شما از خداوند پیش‌ آمد؟

علاقه‌ام‌ به‌ او خیلی‌ بیشتر شد و در كنارش‌ خیلی‌ هم‌ خدا ترس‌ شده‌ام‌! در ضمن‌ بیشتر با او حرف‌ می‌زنم‌؛ حتی‌ وقت‌ رانندگی‌، وقت‌ راه‌ رفتن‌ و وقت‌ خوردن‌ به‌ یاد او هستم‌! و این‌ جمله‌ "لا حول‌ و لا قوه‌ الا بالله العلی‌ العظیم‌" را بسیار تكرار می‌كنم‌.

همسر محمد شفیعی‌ می‌گوید: نذر كرده‌ بودم‌ كه‌ همسرم‌ شفا پیدا كند كه‌ خبر فوت‌ او در روز تولد امام‌ علی‌ (علیه السلام )به‌ ما اطلاع‌ داده‌ شد؛ در نهایت‌ بار دیگر اطلاع‌ دادند كه‌ محمد زنده‌ است‌...!
در یكی‌ از روزها به‌ همراه‌ تمام‌ اهل‌خانواده‌ به‌ دیدار محمد رفتیم‌... در همان‌ روز بود كه‌ پدرش‌ دستمالی‌ را ازجیب‌ خود در آورد كه‌ بلافاصله‌ محمد با مشاهده آن‌ دستمال‌ شروع‌ به‌ گریه‌ كرد! از او پرسیدم‌: چرا گریه‌ می كنی‌؟ و در آن‌ زمان‌ بود كه‌ محمد جریان‌ مرگ‌ خود و دیدار با مرد سفید پوش‌ را توضیح‌داد!

همسر محمد شفیعی‌ به‌ تأثیرات‌ این‌ معجزه‌ پرداخت‌ و گفت‌: من‌ اعتقادات‌ مذهبی‌ را باور دارم‌ و معتقدم‌ تا خداوند سبحان‌ نخواهد هیچ‌ برگی‌ از درختی‌ نمی‌افتد. طی‌ مدت‌ بیماری‌ محمد مدام‌ به‌ ائمه‌ اطهار(ع) متوسل‌ می‌شدم‌. اكنون‌ كه‌ این‌ معجره‌ را دیدم‌، اعتقاداتم‌ صد برابر شده‌ است‌.