"صراط" - سرویس فرهنگی/ روز 13 اردیبهشت سال 65 عملیاتی در منطقه فکه در تپه سبز انجام شد که به دنبال عملیات متحرک عراق بود. عراق از فکه عبور کرد و نُه کیلومتر از مرز وارد خاک ما شد و ده یازده کیلومتر از نقطه صفر مرزی پیشروی کرد و خط پدافندی تشکیل داد. فکه منطقه مهمی بود. در طول جنگ، هم برای ما هم عراق و بُعد تبلیغاتی اش بیشتر بود و هرکس فکه را داشت، برگ برنده را داشت.
خطری که ما را تهدید می کرد، این بود که عراق ممکن بود بازهم پیشروی کند.
نیروی زمینی سپاه مأموریتی را به لشکر 10 سیدالشهدا داد که عراق آمده در این منطقه و باید هرچه سریع تر عملیات کنید و دشمن را عقب بزنید. هر عملیاتی چند ماه زمان می خواهد تا نیروی اطلاعات عملیات، نیروهای تخریب، فرماندهان گرو هان ها و... کار خودشان را انجام دهند. ما نهایتاً 48 ساعت برای عملیات فرصت داشتیم!
توی اردوگاه فرات، محل آموزش آبی خاکی لشگر سیدالشهدا بودم؛ جایی که محل استقرار بسیاری از گردان ها، اعم از گردان زرهی، ناو تیپ فرات، گردان حضرت زینب(س) و گردان حضرت علی اصغر و... بود. پیک خبری را آورد برای حاج حسین اسکندرلو و گفت که هرچه سریع تر بیایید دفتر فرماندهی در دوکوهه. آمدیم آن جا و دیدیم فرماندهان دیگر گردان های لشکر هم آمدند. کارها تقسیم شد. مسئول محور حاج محسن سوهانی بود.
کار فرمانده گردان ها و بچه های تخریب که مشخص شد، بچه های اطلاعات عملیات هرکدام تقسیم کار شدند و حاج علی فضلی در این جمعی که در اتاق فرماندهی بود، صحبت کرد. همه قبول داشتند عملیات عقلانی نیست. درست است که جنگ ما تکلیفی است، بحث دو دوتا چهارتا پیش می آمد و دچار مشکل می شدیم.
سلاح ها و نیروهای ما نسبت به دشمن کار را پیش نمی برد. هم خود حاج علی فضلی و هم بسیاری از فرماندهان گردان ها، مخالف این عملیات بودند، از جمله خود شهید اسکندرلو می گفت من باید برایم عملیات جا بیفتد و بچه ها را به آن توجیه کنم و در این فرصت کم، ما نمی توانیم کاری انجام بدهیم. حاج علی فضلی گفت: این عملیات حیاتی است و باید انجام شود. بعد چراغ را خاموش کرد و گفت: هرکه می خواهد فردا وارد عملیات شود، دست روی قرآن بگذارد و بیعت کند. از محسن سوهانی شنیدم که گفت حاج حسین اسکندرلو، اولین کسی بود که در آن تاریکی بیعت کرد.
حاج حسین اسکندرلو برگشت سر گردان؛ گردانی که همه رفته بودند مرخصی. تعدادی زیادی از بچه های گردان، راه آهن بودند و منتظر بودند برگردند به شهرشان. از آن جا آمدند کنار رودخانه فرات و حاج حسین برای آنها صحبت کرد و گفت هرکه می خواهد برود، برود و هرکه می خواهد بیاید، بماند. وقتی گفت هرکه می خواهد، برگردد، صدای گریه بچه ها بلند شد. بچه ها می گفتند ما اهل کوفه نیستیم و اگر در کربلای امام حسین(ع) نبودیم حالا هستیم. با ذوق و شوقی بسیار در اردوگاه فرات وارد چادرها شدند و تجهیزات گرفتند و زودتر از هر موقعی سوار اتوبوس شدند. اتوبوس ها به سمت فکه حرکت کردند. فرات که تا چند لحظه پیش غوغا می کرد، ناگهان سکوت عجیبی اردوگاه را فرا گرفت.
معاون حاج حسین، آقای مقیمی بود که برای هماهنگی از طرف ایشان رفتیم که پل کرخه را آماده کنیم. چون می دانستیم ایراد گرفته و اجازة تردد به ما نمی دهند. بعد از عبور از پل کرخه وارد موقعیت القاریش شدیم؛ جایی که گردان تخریب لشکر 10 سیدالشهدا آنجا بود. نماز مغرب و عشا و شام را آن جا بودیم. حدود ساعت یازده به نقطة رهایی رسیدیم (جایی که عملیات از آنجا آغاز می شود). ما هنوز نمی دانستیم موقعیت دشمن کجاست. محسن سوهانی به عنوان مسئول محور، دوتا از بچه های اطلاعات عملیات را با موتور و بی سیم فرستاد که موقعیت دشمن را شناسایی کنند. یکی از آن ها شهید شد و دیگری با بی سیم اطلاعاتی را داد. وارد منطقه شدیم و درگیری سختی بین ما و نیروهای عراقی به وجود آمد. ما شش گردان بودیم؛ گردان المهدی(عج) به فرماندهی شهید حسنیان، گردان حضرت زینب(ع) به فرماندهی سردار خادم، گردانی به نام ناوتیپ فرات، به فرماندهی شهید ناصر رضی ای، گردان حضرت علی اصغر(ع) به فرماندهی شهید اسکندرلو و گردان حضرت قمر بنی هاشم(ع).
آن شب سه تیپ مکانیزه و مسلح در منطقه مستقر شدند و سه تیپ دیگر برای تعویض آمده بود. شش گردان بودیم در مقابل شش تیپ مسلط و مسلح در منطقه. زمین پر بود از مین های عراق و حجم آتش سنگین. تعداد زیادی از تانک های دشمن را منهدم کردیم. دشمن تصورش را هم نمی کرد. تلفات زیادی داد و این از کاربلدی فرماندهان ما بود؛ کار عملی، نه تئوری. مهمات ما کم شده بود و دشمن به خودش آمد. درگیری تن به تن شد و کار سخت شده بود.
خبر آمد تعدادی از بچه های گردان المهدی به شهادت رسیدند. تعدادی از قمر بنی هاشم و... خبر شهادت شهید حسینیان رسید. وقتی دشمن بر ما مسلط شد، کار سخت تر شد. بیشتر از نود نفر همان شب به شهادت رسیدند. جانشین حاج حسین اسکندرلو مجروح شد و به عقب آوردندش. شهید صالح یار از رفقای ما از ناحیة سینه مجروح شد. حاج حسین اسکندرلو، بچه هایی را که مانده بودند، جمع کرد و گفت بچه ها این جا دیگر سلاح کار نمی کند. امشب شب عاشوراست. هرکس می خواهد اباعبدالله را یاری کند، با من بیاد. امشب باید با خون مبارزه کنیم. امشب تکلیف این است.
حاج حسین در مقابل دشمن ایستاد. رجز خواند و از خودش گفت. دشمن جهنمی از آتش درست کرده بود، ولی این چیزی از دلاوری فرماندهان ما و حاج حسین کم نمی کرد. این رجزخوانی حسین، به بچه ها روحیه داد. می گفت من فرزند خمینی ام. من سرباز خمینی ام، من سرباز حسین بن علی ام. بچه ها دور حاج حسین جمع شدند و او شروع کرد به سینه زدن؛ چون هیئتی بود و ولایتی بود. صدای «حسین حسین» و «یازهرا» توی دشت فکه بلند شد. رمل های فکه شاهد حماسه آفرینی بودند. یکی از بچه ها می گفت: حسین گفت: سینه ای که به استقبال گلوله های دشمن می رود، باید باز شود. دکمه های پیرهنش رآ باز کرد و گفت گلوله ها ببارید. اگر با ریختن خون من اسلام احیا می شود، پرچم اسلام استوار می شود، تیرها ببارید. واقعه کربلا در دشت فکه زنده شد.
پیکر حاج حسین روی زمین افتاد. سکوت عجیبی همة فکه را گرفت. حتی دشمن هم سکوت کرد. همه رمل های فکه آمدند دور حسین و خاک فکه باارزش شد.
جهت شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
شهید اسکندرلو - فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع)
شهید حسنیان - فرمانده گردان المهدی(عج)
ایستاده نفر سوم از راست شهید حسنیان - نفر دوم نشسته از سمت راست شهید اسکندرلو
نفر اول سمت چپ شهید اسکندرلو - نفر اول سمت راست حسنیان
توی عکس سوم هم سردار شهید احسانی نژاد (نفر دوم ایستاده از راست) سردار شهید میررضی (نفر چهارم ایستاده از راست) شهید اسکندرلو (نفر اول نشسته سمت چپ) و شهید حسنیان (نفر سوم ایستاده از راست)
عکس آخر هم نفرات اول چپ و راست شهیدان اسکندرلو و حسنیان
شهدا شرمندهایم...
روح همه ی شهدا شاد
شب سال تهویل 8-9سال پیش بود
سر مزار شهدا سال و نو کردم
به طور اتفاقی برام جور شد رفتم جنوب
از اون به بعد دیگه هر سال سال تهویل کنار مزار شهدای گمنام میرم وبعدش میرم جنوب
ولی امسال نمیدونم چیکار کردم که این توفیق ازم گرفته شد.
بچه ها بیاد برا هم دعا کنیم
تحویل درسته!