۰۱ تير ۱۳۹۱ - ۱۲:۰۴

روایت لحظه شهادت دکترمصطفی‌چمران

اما چه کسي مي‌توانست مثل مصطفي باشد. چشمانم را بستم گفتم: «مي‌خواهم ياد بگيرم چطور صورتت را با چشم بسته ببينم.»
کد خبر : ۶۸۷۴۵

به گزارش صراط به نقل از نداي انقلاب، فکر کردم خواب است. او را بوسيدم. حتي پاهايش را. مصطفي خيلي حساس بود. يکبار که دمپايي را جلوي پايش گذاشتم ناراحت شد. دو زانو نشست و دست مرا بوسيد. گفت: تو براي من دمپايي مي‌آوري؟ ولي آن شب تکان نخورد تا اعتراضي کند نسبت به بوسيدن پايش. همان‌طور که چشم هايش بسته بود گفت: من فردا شهيد مي‌شوم. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟

گفت: نه اما من از خدا خواسته‌ام و مي‌دانم خدا به خواست من جواب مي‌دهد. ولي من مي‌خواهم شما رضايت بدهيد. اگر رضايت ندهيد من شهيد نمي‌شوم و بالاخره رضايتم را گرفت و بعد دو سفارش کرد يکي اينکه در ايران بمانم و دوم ازدواج کنم. گفتم: نه مصطفي زن هاي حضرت رسول (ص) بعد از ايشان ...، تند دستش را گذاشت روي دهنم و گفت: «اين را نگوييد بدعت است. من رسول نيستم.»

اما چه کسي مي‌توانست مثل مصطفي باشد. چشمانم را بستم گفتم: «مي‌خواهم ياد بگيرم چطور صورتت را با چشم بسته ببينم.»

*** کتم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. يقين داشتم مصطفي امروز شهيد مي‌شود. قصد داشتم مصطفي را بزنم. بزنم به پايش تا نتواند برود. همه جا را گشتم نبود، آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفي سوار ماشين شد. هرچه فرياد زدم مي‌خواهم بروم دنبال مصطفي نگذاشتند.
*** گفتند: مصطفي زخمي شده اما من رفتم به سمت سردخانه وقتي او را ديدم فقط گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. بعد او را بغل کردم و خدا را قسم دادم به همين خون مصطفي که با پرواز او رحمتش را از اين ملت نگيرد.

*** او را به مسجد محله بچگيش بردند. او با آرامش خوابيده بود. سرم را روي سينه‌اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم. خيلي شب زيبايي بود وداع سختي. تا روز دوم که مصطفي را بردند. وقتي او را به خاک سپردم بايد تنها برمي‌گشتم. احساس کردم پشتم شکسته است.

*** حالا هرازگاهي نوشته او را مي‌خوانم:

خدايا من از تو يک چيز مي‌خواهم. با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلأ تنهايش نگذار. من مي‌خواهم که بعد از مرگ او را ببينم در پرواز. خدايا! مي‌خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و مي‌خواهم به من فکر کند مثل گلي زيبا که در راه زندگي و کمال پيدا کرد و او بايد در اين راه بالا و بالاتر برود. مي‌خواهم غاده به من فکر کند مثل يک شمع مسکين و کوچک که سوخت در تاريکي تا مرد و او از نورش بهره برد. براي مدتي بس کوتاه.

مي‌خواهم او به من فکر کند مثل يک نسيم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوي کلمه بي‌نهايت.

نظرات بینندگان
محمد
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۱:۵۹ - ۰۲ تير ۱۳۹۱
۰
۰
آخه صراط جان اين كجاش روايت لحظه شهادت ايشان بود