ـ همبازي توپ پلاستيكي كه اگر پول داشتيم و روكشش ميكرديم، چه خوش به حالمان ميشد! همبازي گرگم به هوا و هفتسنگ و "توشلهبازي" ...
آن زمان، در شبانهروز يك ساعت فقط كودك بوديم! برنامههاي تلويزيون سياه و سفيدمان شاهدش بود! و بقيهاش هم با اينكه چيزي دستگيرمان نميشد براي اثبات مرد شدنمان، سبيل به سبيل بابا، "ارتش سري" و "گزارش هفتگي" ميديديم!
ــ همدوره اعلام سلامتي زرمندگان از راديو كه: "به نام خدا فلاني هستم اعزامي از فلان ..." و خبر دادن به همسايه ...
يادتان هست؟!
فخر فروشي همسايه سمت راستي به اين كه پيكان مدل 56 دارد و مباهات همسايه سمت چپي به اين كه تلفن دارد و حسرت من به آن همسايه وسط كوچه، كه بچهاش موقع بازي از تلويزيون رنگيشان تعريف ميكرد و من:"برو يَرَه خالي نَبند! مَگِه مِشَه آقاي "ديدنيها" كتش قِرمِز باشَه؟!"
من بچه كوچههاي دهه شصتم...
آن وقتها همه چي عمومي بود! حمام عمومي، تلفن عمومي، شادي عمومي و درد، زخم، غم عمومي ...
من خوب يادم است، جنگ بود و محاصره بود و ترور بود و بمباران بود و آتش گرفتن نفتكشها و باد كردن نفت روي دستمان بود و همه مصيبتهاي آدم و ما بوديم و سفرههاي نان خالي، ولي خيلي پهن به گستردگي دل آدمها ...
و امروز ...
آهاي بچههاي هميشهقهر اتوبان دهه هشتاد و نود و صد! چه ميدانيد كوچههاي آشتيكنان دهه شصت را...؟!
ما نسل سوخته مملكت نبوديم، نسل پختهايم ...