۲۶ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۱:۲۰
عبدالله اسفندیاری :

همراهمان قرص سیانور داشتیم

شما نمی‌دانید سال 54 چه سالی بود. سال مملو از تردید‌های ایدئولوژی. یعنی آنجا در زندان می‌گفتند حتی عزت شاهی هم داره حرف می‌زنه!!! عزت که نماد مقاومت بود هم بریده!!!
کد خبر : ۲۲۷۱۷۳
صراط: عبدالله اسفندیاری متولد 1332 در شمیران است. وی فارغ التحصیل جامعه شناسی از دانشگاه تهران است و از فعالیت او می‌توان به مدیریت گروه فیلم و سریال در سال 1358 اشاره کرد. اسفندیاری همچنین مسوول آموزش آموزگاران منطقه یک و سه تهران، مدیر گروه فیلم و سریال و تئاتر شبکه اول سیما، معاونت فرهنگی بنیاد سینمایی فارابی و عضو شورا های ارشاد سال‌های 1362-1371 نیز بوده است. وی مدتی نیز عضو هیأت مدیره منصوب خانه سینما بوده و از سال 1383 مسوولیت حوزه «معناگرا» در بنیاد سینمایی فارابی را برعهده دارد.
 
اما آنچه ما را بر آن داشت تا از عبدالله اسفندیاری تقاضا کنیم دقایقی با ما به گفت‌وگو بنشیند مسئولیت‌هایی که وی بر عهده داشته است نبود، بلکه او سالهای جوانی را در راه مبارزه گذرانده و مدتی نیز زندان ستمشاهی را تحمل کرده و این دلیلی است که ما از وی خواستیم وقتش را لحظاتی در اختیار ما گذاشته و از خاطرات مبارزه اش بگوید. دو قسمت از این گفت‌و گو را منتشر کردیم که در قسمت سوم اسفندیاری از روزهای تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق می‌گوید:
 
*سال 54 وقتی سازمان مجاهدین خلق تغییر ایدئولوژی داد
 
سال 54 کم کم نجوای تغییر ایدئولوژی سازمان به گوش می‌رسید و امثال بنده عصبانی بودیم از اینکه چرا آیه قرآن را از آرم سازمان برداشتند. بعد از مدتی بیانیه 500 صفحه‌ای درباره همین موضوع به دستم رسید و شروع کردیم با دوستان به تحلیل کردن آن. یادم می‌آید بردیمش خدمت یک روحانی که از دوستان هم بود. در مدت کمی خواند و سریع برش گرداند و گفت تمام مطالبش چرت و پرت بود.
 
نوشتن بیانیه کار تقی شهرام و بهرام آرام بود به کمک حسین احمدی روحانی، در واقع ایدئولوگشان در آن مقطع حسین بود. شنیدن این موضوع و خواندن آن بیانیه همه را حیرت زده کرد.
 
*سوسیالیزم چیزی شبیه همان جامعه صلواتی امام زمان(عج) بود
 
ما معتقد بودیم که سوسیالیزم یعنی همه امکانات باید برای همه مردم باشد، که آن موقع به نظرمان چیزی شبیه همان جامعه صلواتی امام زمان(عج) بود. دو نوع سوسیالیزم وجود دارد: سوسیالیزم علمی که به وسیله حکومت تحمیل می شود و دیگری سوسیالیزم اخلاقی است که مخالفان به این می گویند سوسیالیزم تخیلی که نشدنی است. به این مفهوم که انسان با اختیار خود اموالش را عمومی می‌کند.
 
من آن وقت جایی سخنرانی کردم به نام «وقف سنت واسطه». یعنی خانه خودت را وقف عام می کنی و می گویی این مال شخصی من است و با اختیار خودم این را می گذارم در اختیار مردم. سوسیالیزم اخلاقی و خیالی یعنی همین.
 
آن زمان ما در مورد اقتصاد اسلامی کار می کردیم و حتی در دانشگاه با یکی از اساتید جامعه شناسی به نام خسروی که از توده ای ها و آدم با سوادی بود بحث می کردیم. در مورد فقه شیعه صحبت می کردیم. ایشان سر کلاس می گفت شاید بشود گفت فقه شیعه از نظر اقتصادی از چپ ترین نظام های اقتصادی بشری است. برای اینکه می خواهد جلوی ظلم را حتی توسط خودت به خودت هم بگیرد در حالی که در سوسیالیزم اینگونه نیست. اسلام جلوی ظلم فردی را می گیرد در حالی در سوسیالیزم فقط جلوی ظلم فردی گرفته می شود.
 
یکی دیگر از استادانمان ما در مدرسه علوی استاد دکتر گلزاده غفوری بود. که مرحوم شد و کسی هم نیامد برای تشییع. او در حقیقت منزوی شده بود و البته باید بگویم عده ای گوشه نشینش کردند .
 
می دانید که کتب تعلیمات دینی زمان شاه را سه نفر می نوشتند که شهید بهشتی و باهنر و گلزاده بودند و یک نفر هم به نام سید رضا برقعی ای کنار آنها بود که کارهای انتشاراتی می کرد. این سه نفر اصلی ها بودند یعنی در رده هم بودند.
 
استاد گلزاده غفوری کتابی نوشته بود به نام انفال یا ثروت های عمومی که ما این را می بریدم به استاد خسروی در دانشکده که در کلاسش بحث های اینگونه می شد نشان می دادیم و می گفتیم ببین این اسلام است. یعنی ما از همان زمان به مسائل اقتصاد اسلامی از همه جوانب فکر می کردیم.
 
*تقی شهرام سوژه مشکوکی است
 
ما با چپ ها و توده ای ها مرز داشتیم. اما شهرام سوژه مشکوکی است و معتقدم اصلا ماجرای فرار تقی شهرام و بهرام آرام از زندان و آقای احمدیان که این ها را فراری داد شبهه ناک است. من اعتقاد دارم باید معلوم شود چگونه این ها سازمان مجاهدین را از درون متلاشی کردند.
 
*در تفکرات اولیه سازمان انحرافاتی وجود داشت
 
البته من این را قبول دارم که در تفکرات اولیه سازمان انحرافاتی وجود داشت منتهی ما آن زمان نمی دانستیم . من از طریق پوشنگر با علی قنادها و بعد علی اندرزگو آشنا شدم که او هم ما را وصل کرد به داور و بعد حسن سبحان الهی و و بعد ما دستگیر شدیم. حالا من فکر می کردم مثلا از خانه پدرم فرار کردم اما خبر نداشتم آمده بودم در وسط دام و لانه زنبور. آنجا دستگیر شدم.
 
*خرس الدنیا و خوک الاخره
 
وقتی آمدم زندان و شنیدم چه کسانی چپی شدند باور نمی کردم. وقتی فهمیدم محسن خاموشی چپی شده خیلی تعجب کردم. محسن بچه مذهبی سنتی و بازاری بود. اصلا مگر ممکن بود او چپ شود؟ محسن حاجی پور با او هم سلول بود.کاش از او بپرسید چه ها گفته. محسن به او گفته بود ما «خرس الدنیا و خوک الاخره» شدیم.
 
*سال 54؛ سال مملو از تردید های ایدئولوژی
 
شما نمی دانید سال 54 چه سالی بود. سال مملو از تردید های ایدئولوژی. یعنی آنجا در زندان میگفتند حتی عزت شاهی هم داره حرف می زنه!!! عزت که نماد مقاومت بود هم بریده!!! نمی خواهم بگویم او حرف زده، نه. منظور فضایی است که در ذهن ها ایجاد شده بود . یعنی اینقدر بچه های مسلمان بعد از این ماجرا بریده و لطمه روحی دیده بودند که عده ای می گفتند باید با شاه متحد شویم علیه مارکسیست ها. آن زمان همه دچار افراط و تفریط شده بودند. در چنین شرایطی یادم است با محمد محمدی گرگانی (از سران اولیه سازمان بود) چند روزی در زندان هم سلولی بودم. یک روز از او پرسیدم چه شد که اینجور شد؟! ما این بچه ها را می شناسیم. چطور شد که مارکسیست شدند؟ او گفت مسلما این ها شب نخوابیدند و صبح بلند شوند و مارکسیست شوند. چون بعضی هایشان می گفتند مثلا ما ساعت سه، روز دوشنبه مارکسیست شدیم. خب این که خیلی مضحک بود. من بعد از این حرف محمدی، او را نگاه کردم . گفت: باید ریشه این موضوع را در کتاب های خودمان پیدا کنیم. از طرفی گروهی از مجاهدین در زندان اعلام کردند سر دسته شان جناب «لطف الله میثمی» است . او گفته بود ما باید کتاب های خودمان را بازخوانی کنیم و ببینیم چه بوده است که آخرش این گونه شد؟ یعنی یک موجی در زندان راه افتاد به سردمداری لطف الله میثمی که بر گردیم و ببینیم انحراف اولیه از کجا بوده. ولی عده ای می گفتند ما از اول مارکسیست بودیم.  شهرام در جایی می گوید قبای اسلام به قدری پوسیده بود که از هر جا آن را وصله می کنیم از جای دیگری پاره می شود و باید قبای مارکسیست بر تنمان کنیم. به همین صراحت.
 
*انقلاب شد
 
اینکه می گویم من به شهرام و بهرام بدبین هستم برای این است که آن ها کاری کردند که مجاهدین از هم بپاشد. اگر واقعا ساواک این کار را کرده باشد من می گویم افرین بر ساواک و دست مریزاد به این تدبیرش.
 
این ماجرا نشان داد که انگار زمینه ای وجود داشت که یک باره علنی شد و ادم ها شدند سه دسته. یک دسته چپ شدند که من از شنیدن  اسامی بعضی هایشان حیرت می کردم. عده ای هم می گفتند ولش کن، می گذاریم کنار همه چی را. عده ای هم می گفتند ما اشتباه کردیم، بیاییم تحلیل کنیم و ببینم اشکال کجا بود. بهترین راه هم همین بود. بنابراین ماجرای باز خوانی شروع شد و خیلی هم جنگ بود بین اینها. تا اینکه انقلاب شد.
 
*گروه ما در نطفه ساکت ماند
 
انقلاب درست در شرایطی پیروز شد که که این گروه ها به بن بست و بی عملی رسیده بودند. از دل مجاهدین خلق البته هنوز گروه هایی که دستگیر نشده بودند بیرون از زندان می خواستند به روش مسلحانه باقی بمانند و به صورت متفرقه گروه های کوچکی تشکیل می دادند، مثل منصورون و موحدین و چریک های توحیدی صف و گروه ابوذر که بعد از انقلاب تجمیع شدند و «مجاهدین انقلاب اسلامی» را تشکیل دادند. ما هم یک گروه درست کرده بودیم به نام «گروه انقلابی عاشورای خلق» که البته در نطفه خفه شد. شما به این اسم دقت کنید. یک ترکیب سوسیالیستی- شیعی است. هم «خلق» و هم «عاشورا» در آن هست و این نشان دهنده وضعیت ان دوره بود. من بودم و علیرضا باباخانی و کرد احمدی و خانمش زهرا نجفی که همه دستگیر شدیم. این هسته اصلی بود که بعدها ادم هایی مثل مسعود متحدین و مجید حریری و ... همرزمان ما ما بودند که برخی دستگیر شدند.
 
*همراهمان قرص سیانور داشتیم
 
ما معمولا همراهمان قرص سیانور داشتیم و البته کاملا با شک با آن برخورد می کردیم. قرص سیانور را برای این می دادند که هر کس دستگیر شد، بخورد و خودش را بکشد تا کسی را لو ندهد. می گفتند لو دادن قطعی است و کسی نیست که مقر نیاید. و واقعا هم همین بود. شکنجه ها به قدری پیشرفته بود که تقریبا کسی نبود که چیزی را نگفته باشد. این تقریبا را هم که می گویم برای احتیاط است و گرنه به نظرم کسی نبود. اگر بگوییم کسی بود که چیزی نگفت این افسانه اس ولی خب هر کسی متناسب با توانش،  اطلاعاتش را اولویت بندی می کردند و ابتدا آن هایی را که اولویت کمتری داشتند بیان می کرد که زمان بیشتری بخرد برای بچه های بیرون.
 
از نظر مذهبی به این جمع بندی نرسیده بودیم که خوردن قرص درست است یا نه ولی من سیانور داشتم و هر وقت می خواستم از خانه بروم بیرون، می گذاشتم گوشه دهانم و می رفتم.
 
یک روز سر خیابان صفی علی شاه دیدم یک پژوی سفید ایستاده و دو- سه نفر هم داخلش نشستند و یک نفر هم با آنها حرف می زند. بعدها فهمیدم کسی که بیرون ایستاده بود آرش بود ولی آن وقت نفهمیدم. موقع ناهار بود. وقتی رسیدم خانه، به باباخانیان و صادق گفتم که دم در یک ماشین فلان جور ایستاده بود.
 
آن وقت ها قبل از آمدن به خانه زنگ می زدیم و می پرسیدم حالت چطوره؟ اگر کسی که پشت خط بودم می گفت خوبم یعنی خانه امن است اما اگر می گفت الحمد الله یعنی امن نیست و نباید برویم. من زنگ زده بودم و آنها گفته بودند خوبم.
 
وقتی گفتم ماشین ایستاده، بچه ها کمی نگران شدند. یادم هست ناهار نان و لوبیا داشتیم. من رفتم دستشویی که ناگهان صدای انفجار شنیدم. لای در را باز کردم و دیدم دود سفید رنگی در فضا پخش شده. اذر ماه بود و گرم کن تنم بود. فوری با همان لباس امدم بیرون . صادق و خانمش هم طبقه بالا بودند. اول فکر کردم یادمان رفته، گاز روشن بوده و انفجار ناشی از گاز است و الان هست که کپسول هم منفجر شود. این ها همه طی چند ثانیه در فکر من می گذشت که سریع باید بروم بیرون. الان ساختمان می ریزد روی سرم. با همان لباس پریدم توی ایوان و از نرده ها پریدم وسط حیاط که یکدفعه یکی با اسلحه گفت دستاتو ببر بالا وایسا. دیدیم اوه! دور تا دور با مسلسل ایستادند و باباخانی هم کنار دیوار دستش روی سرش است و صادق و زهرا هم پیدایشان نیست.
 
من هم رفتم کنار دیوار. علیرضا آرام گفت قرصت چی شد؟ گفتم قرص داخل جیبم جا ماند. تا مامور دید با هم حرف زدیم تشر زد و گفت حرف نزنید. بروید بیرون. بین چارچوب در بودیم که عین گوسفند ما را کشاندند و سوار ماشین کردند و  آوردند سمت زندان.
 
من آن زمان 22 ساله بودم. در ماشین بودیم که پشت بیسیم گفتند دوتایشان را گرفتیم و دوتای دیگه خودشان را از پشت بام پرت کردند پایین. نمی توانم برای شما توصیف کنم آن لحظه با شنیدن این جمله چه حالی به من دست داد. صادق و خانمش در حالی که تیر به شکم و دستشان خورده بود از سه طبقه خودشان را پرت می کنند پایین که زنده دست آنها نیافتند اما از تقدیر الهی هر دو الان زنده هستند.
 
*وحشتناک ترین کارهای ساواک
 
خلاصه ما رفتیم زندان. همان ابتدا هم از هم جدا شدیم. در بدو ورود شروع کردند ما را کتک زدن. یکی از وحشتناک ترین کارهای ساواک این بود که بخاری می گذاشتند بین دو تا پا و گوشت های ران کم کم می سوخت و اب می شد. یا سوزن می زدند زیر ناخن و داغش می کردند تا ناخن ور بیاید یا الکل می مالیدن به لپ و بعد اتش می زدند. ولی مهم ترین شکنجه و برنده ترین آن که ضمنا کسی را هم از بین نمی برد و نمی کشت ولی او را می براند، کابل کف پا بود. یعنی می خواباندن و با کابل برق می زدند کف پایت. به این ترتیب ظاهر ادم ها سالم  می ماند و دردسرهای حقوق بشری و سازمان ملل برایشان پیش نمی آمد. موارد وحشتناک دیگر، دستبند قپونی و آویزان کردن از دست بود.
 
همه ترجیح می دادند که کابل کف پایشان را حسینی بزند چون او دیگر خبره شده بود و خیلی مرتب کابل را می زد اما ناوارد ها یکدفعه طوری می زدند که انگشت طرف می پرید و شل و پل می شد اما حسینی حسابی این کاره و کار بلد شده بود (خنده).
 
مدتی ما را زدند بعد آویزان کردن. می گفتند قرارت را بگو. اگر قراری داشتی، برای سوزاندن آن باید 24 ساعت تحمل می کردی. من هم قرار داشتم اما می گفتم شما اشتباه می کنید، اجازه بدین من تاریخچه گروه را بگویم. در حقیقت سر کارشان می گذاشتم. آنها هم شروع می کردند فحش های خیلی بد می دادند و می گفتند نجاست توی تاریخچه ات و فلان بهمان.
 
*افراد را برهنه می کردند و آتش سیگار می زدند به نقاط حساس بدن
 
افراد را برهنه می کردند و آتش سیگار می زدند به نقاط حساس بدن و جمع می شدند می گفتند بگو بزنش. چهار پنج ساعت طول کشید تا اینکه از من پرسیدند وحید افراخته را می شناسی؟ گفتم اره. من عکس او را دیده بودم و می دانستم کیست. با حسن سبحان اللهی هم که جزو کسانی بود که در سازمان کودتا کرده و مارکسیست شده بود در تماس بودم. او ما را مسخره می کرد و دروغ هایی هم می گفت. مثلا یکی از حرف هایی که به من زد و بعدا فهمیدم دروغ گفته به من گفت شما دارید در مورد اقتصاد اسلامی کار می کنید؟ گفتم اره. گفت می دانی چه کسی کتاب «اقتصادها» را ترجمه کرده؟ گفتم اره کاظم بجنوردی . گفت می دونی این بابا مارکسیست شده؟ حالا شما خودت را بگذار جای من. چه حالی بهت دست می داد؟ واقعا سقوط می کنی. با خودت می گویی کتابی که او ترجمه کرده من تازه دارم می خوانم، حالا او مارکسیست شده، پس من تکلیفم روشن است. این کارهای روانی را می کردند.
 
یادم هست اندرزگو به من گفته بود که شما به این ها امکاناتتان را نگویید و صادق نباشید اما از آنها کار یاد بگیرید. خب من از طریق اندرزگو به ابراهیم داور و بعد به سبحان الهی وصل شده بودم.
 
*وحید قرصش را خورد اما بردنش اسرائیل
 
اندرزگو گفته بود اگر خواستی مرا پیدا کنی از فلان راه (که اصطلاحا قرار ضامن گفته می‌شد) اقدام کن. یکبار به سبحان الهی گفتم چرا شما که اینقدر سنگ افراخته را به سینه می زنید؟ او که سیانورش را نخورد؟ چرا زنده دستگیر شد؟ جواب داد وحید قرصش را خورد اما بردنش اسرائیل و خونش را عوض کردند تا زنده بماند و الان هم دارد مقاومت می کند.
منبع: فارس